هری با لبخند دوچرخه ها رو به سمت جلو هل داد و گفت:"بفرمایید جناب تاملینسون. این بار به روش استایلز پیش میریم." لویی روی زین دوچرخه نشست و با استرس، یکی از پاهاش رو روی پدال گذاشت. "نمیخواد بترسی لویی. دوچرخه سواری چیزی نیست که از یاد بره. مثل این میمونه که تا یه مدت طولانی هیچ چیزی ننویسی و بعد فکر کنی نوشتن رو یادت رفته."لویی آخرین باری رو که سوار دوچرخه شده بود به یاد میآورد. احتمالا چهار یا پنج سال پیش بود. اون داشت از عرض خیابون رد میشد و نزدیک بود که یه راننده ی احمق، عملا اون رو زیر تایر های ماشینش له کنه. هری با چهره ای که کمکم آثار نگرانی در اون قابل رؤیت میشد ادامه داد:" ببین، هیچ ماشینی اینجا نیست. میخوای پشت دوچرخهـت رو بگیرم تا ترست کم کم بریزه؟" آخه یه آدم تا چه حد میتونست شیرین باشه؟ به هر حال هری راست میگفت. اون ها توی یه پیست کاملا ایمن بودن که توش هیچ خطری جون کسی رو تهدید نمیکرد، البته تقریبا.
کلمه ی باشه روی نوک زبون لویی بود، اما اون یک دفعه متوقف شد. اگه یه تیکه چوب به چرخ دوچرخه گیر میکرد و اون، چشم های آبی خوشگلش که تنها زیبایی صورتش محسوب میشدن رو از دست میداد چی؟ ولی اصلا چه طور کسی میتونه با افتادن کور بشه؟ لویی جواب این سوال رو نمیدونست ولی مطمئن بود که ممکنه هر اتفاقی بیافته. شاید هم اون زیادی واقع بین بود، یا در اصل بدبین.
هری از دوچرخه پیاده شد و دست خودش رو کنار دست لویی، روی فرمون گذاشت. دست آزادش رو روی شونه ی اون قرار داد و کمی دوچرخه رو به سمت جلو پیش برد. در جواب نگاه سؤالی لویی، با لبخند کوچیکی گفت:"من قرار نیست به تنهایی از قرارمون لذت ببرم." به خاطر کلمه ای که به کار برده بود، سرش رو تکون داد و به لطف موهای بلندش، صورت خودش رو پنهون کرد. قرار؟ واقعا هری؟
"دوچرخهت چی میشه؟" هری نگاهی به دوچرخه ای که حالا چندین متر از اون ها فاصله داشت انداخت و جواب داد:" زیاد مهم نیست. بعدا دور میزنیم تا برش داریم." و منظور اون از بعدا، زمانی بود که لویی دیگه ترسی از رکاب زدن نداشت و میتونست با خیال راحت، از نسیمی که موهاش رو به رقصیدن وادار میکنه لذت ببره.
"بهت قول میدم که هیچ اتفاق بدی نمیافته. به من اعتماد نداری؟" لویی به صورت فرشته گونه ی هری نگاه کرد. آیا اون میتونست به اون چشم های مهربون نگاه کنه و نه بگه؟ خب جواب منفیه. اون نفسش رو فوت کرد و گفت:"خیلیخب. بریم دورچرخهـت رو برداریم." هری با لبخندی سرخوش دستش رو از روی فرمون برداشت و باعث شد تا لویی دست از رکاب زدن برداره.
"چرا دستت رو برداشتی؟" هری میتونست همون جا دستش رو روی قلبش بذاره و دار فانی رو وداع بگه. چشم های لویی و لحن مظلوم اون انقدر زیبا و شنیدنی بود که باعث شد تا قفسه ی سینهش درد بگیره. "دیگه نیازی به من نداری، خودت داری رکاب میزنی." لویی لب هاش رو جمع کرد و با نگاه کوتاهی به پدال های مزخرف دوچرخه، به آرومی گفت:"اصلا مگه من چند سالمه؟ پنج؟" نه، اون بیست و چهار سالش بود و رکاب زدن هیچ چیز خاصی نداشت، پس میتونست انجامش بده.
ESTÁS LEYENDO
Forever And After [L.S|Mpreg]
Fanficجایی که لویی توی یه آموزشگاه موسیقی کودکان کار میکنه و هری یه تتو آرتیسته که همراه با گربهـش اولی، یه زندگی آروم و بی سر و صدا داره. به علاوه ی این که هر دوتای اون ها برای تشکیل خانواده و داشتن بچه های کوچولو، یه کم زیادی اشتیاق نشون میدن. _____...