اولی، بهترین گربه ی دنیا

690 176 202
                                    


سلام. حالتون چطوره؟
به خاطر این تاخیر طولانی معذرت می‌خوام. در عوض برای این چپتر شرط و شروط نمی‌ذارم. بوس به همتون.

.
.
.

چندماهی می‌شد که اولی همیشه در حال خوابیدن یا استراحت کردن بود. وقت هایی هم که بالاخره از سردی پارکت ها دل می‌کند و از جاش بلند می‌شد تا روی پاهاش بایسته، بیشتر وزنش رو روی دست هاش می‌نداخت. بعضی اوقات هم که هری پایین کمرش رو ناز می‌کرد، با درد هیس می‌کشید و از اون دور می‌شد.



هری بالاخره تسلیم نگرانی هاش شد. برای چندین هفته خودش رو قانع کرده بود که شاید گربه ی بیچاره از بالای میله ی پرده ها روی زمین افتاده و پای عقبش برای یه مدت درد می‌کنه. اما حالا که کار از یه درد ساده ی کوتاه مدت گذشته بود، اوضاع اولی پیشرفت نداشت که هیچ، حتی وخیم تر هم شده بود.



هری با احتیاط دست های اولی رو گرفت و اون رو خیلی آروم توی باکسش هل داد. در خونه رو پشت سر خودشون قفل کرد و بعد از اینکه باکس رو روی صندلی کمک راننده گذاشت، پشت فرمون نشست و به سمت مطب دامپزشکی حرکت کرد.



وقتی که به اونجا رسید، فقط سه دقیقه به نوبت اولی باقی مونده بود. ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد و وقتی که باکس اولی رو برداشت، وارد مطب شد. به سمت پذیرش رفت و گفت:"عصر بخیر. برای اولی استایلز اینجام."




منشی لبخند کوچیکی زد و با انگشت وسط، عینک مستطیلی شکلش رو به سمت بالا هل داد. "بله آقای استایلز. آقای لی منتظرتون هستن." مرد به راهروی بغل دستشون اشاره کرد و ادامه داد:"اولین در از سمت چپ."
هری یه تشکر کوتاه کرد و با قدم هایی سریع وارد اتاق شد.




یه مرد میانسال با موهای خاکستری و فرفری، سرش رو از توی برگه های توی دستش بالا آورد و گفت:"اولی استایلز. درسته؟ سلام. لطفا بشینید روی مبل."




هری روی مبل تک نفره ی فیروزه ای رنگ گوشه ی اتاق نشست و منتظر دستور بعدی مرد موند. برای معاینه ی اولیه ی اولی حسابی وحشت کرده بود. به هیچ وجه دوست نداشت تا خبر های بدی بشنوه.



"خیلی‌خب. بیا از اول شروع کنیم. مشکل این مرد جوون چیه؟"
هری صداش رو با یه سرفه ی آروم صاف کرد‌ و جواب داد:"اولی دیگه به ندرت راه می‌ره. خیلی کم پیش میاد که روی پاهاش بایسته. من از این چیزا سر در نمیارم اما فکر می‌کنم که مشکل یکی از پاهاشه."



کف دست های عرق کرده‌ش رو روی شلوارش کشید و با یه لحن ناراحت ادامه داد:"اون هیچوقت اینجوری نبود. قبلا ها انقدر ورجه و وورجه می‌کرد که من مجبور می‌شدم گلدونامو خارج از دسترسش بذارم. همیشه ی خدا یه دسته گل به آب می‌داد. اگه زورش به هیچی نمی‌رسید ظرف آبش رو تا کنار فرش هل می‌داد و بعد چپه‌ش می‌کرد."


Forever And After [L.S|Mpreg]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora