"8"

545 113 123
                                    




Sometimes Happiness is a feeling, sometimes a decision

┄┅════●°•.

Yeonjun pov

لعنتی به هیچ وجه نمیتونستنم جلوی لبخندم رو بگیرم .

تابحال توی برف یه کافی داغ خوردین ؟ گرفتن دستاش همچین لذتی داشت . بعد از گذروندن یه دوره از زمستون زندگیم حالا به یه تابستون دل انگیز رسیده بودم . حتی قلبم یخ زدم هم داشت گرم میشد .

به چی داری فکر میکنی بیبی؟+

به تو _

اوه این چی بود گفتم . با خجالت سرمو پایین انداختم و اون باصدای بلند خندید

خدای من تو خیلی کیوتی+

-هی سوبین اذیتم نکن

باهم به سمت کافه ای که اونور خیابون بود قدم برداشتیم . سوبین جلوتر از من بود اما با این حال دستم رو رها نمیکرد .
یه لحظه نفهمیدم چیشد اما تا چشمم به ماشینی که به سمت سوبین میومد خورد با سرعت سوبین رو به طرف جلو هل دادم و دوتایی روی هم افتادیم . قلبم تند میزد . چشمامو اروم باز کردم و
بوم بوم بوم ، تعجب نداره صدای قلبم بود چون فاک لبام نیم سانت با لباش فاصله داشت ... دل پیچم عادی بود !؟ چرا حس میکردم شکمم قیلی ویلی میره ، تو چشمام زل زده بود ، نگاهش عمیق بود خیلی عمیق
سوبین زودتر از من به خودش اومد و دستشو به طرفم دراز کرد

Writer pov:

سوبین نفس عمیقی کشید و با خشم به راننده نگاهی انداخت :
تقاص این کارتو میدی جئون ...
خیلی سریع خشمش جاشو به یه لبخند داد
+حالت خوبه بیبی ؟
_اره ، اره خوبم . تو چیزیت نشد !؟
بعد از تکاندن لباس هاشون وارد کافه شدن

Yeonjun pov

_اوه اینجا...!
+دوسش داری ؟
_اره خوبه
+خوبه ، از این به بعد هروقت خاستی میایم اینجا
کافه با کلی آویزو دیوارا و چراغای رنگی با یه آهنگ رپ زمینه چیزی نبود که یونجون انتظارش رو میکشید . فکر می‌کرد قراره یجای دنج و اروم باشه ولی خب مثل اینکه سوبین هیچ چیش عادی نبود .حتی این نگاه هاش ولی خب تا کنارش بودم اهمیتی نداشت
به هرحال یه گوشه رفتن و سریع گارسون اومد و به احترام ، به طرف سوبین کلی خم شد
گارسون : چی میل دارین قربان ؟
قربان ؟ امروز فقط شوکه میشدم این ینی میشناسنش؟ سوبین خیلی سعی کرد تا نامحسوس بفهمونه که اولین باره اینجاس و چشم و ابرو اومد اما خب از چشمم پنهون نموند . چیز عجیبی نبود حتما نمیخاست بفهمم زیاد میاد اینجا
+چی میخوری یونجون !؟
_فرقی نداره
+اوک پس بیزحمت دوتا قهوه و یه کیک شکلاتی
بعد از گرفتن سفارش دستاش رو رو میز گذاشت و کمی خودشو جلو کشید
+خب یونجون بریم سر اصل مطلب ، دقیقا بگو چته؟ بنظرت ارزش ناراحت شدن داره این قضیه ؟
_راستش من فقط یکم شوکه شدم و دقیقا نمیدونم باید چیکار کنم . سردرگمم فقط همین
+ببین هیچی دقیقا هیچی ارزش ناراحتیت رو نداره . نمیگم اذیت نمیشی نه فقط میگم یروز به همه این ناراحتیات میخندی
_همه اینارو میدونم خب ؟ ولی میگم اذیتم میکنه و نمیتونم به کسی بگمش . بغض کرده بودم و نمیتونستم کاریش کنم
سوبین اومد کنارم و بغلم کرد

+با نگفتن هیچی حل نمیشه ، سعی کن اگه مشکلت با کسیه باهاش حرف بزنی اما وقتی سعی کنی حرف نزنی کم کم بینتون فاصله میفته و به خودت میای میبینی تو دورترین نقطه ممکن از همید
زندگی دو روزه ازش لذت ببر نه اینکه بخای انقدر سختش کنی
سخت نگیر به خودت

با حرفاش به فکر رفتم . نه اینجوری نمیشد ، من نفسم بند بود به نفس های پدرم ولی نمیتونم کنار بیام هعیییی
+ میخای دربارش حرف بزنیم و بهم دقیقا بگی چیشده ؟
اینطور نبود که راحت نباشه ولی خب نمیتونست همه چیو بگه بی خبر از اینکه سوبین حتی بیشتر از اون میدونست
_راستش فک کنم خودم بتونم حلش کنم و به روش لبخند زد
سفارش هامون تو سکوت خرده شد .
با حس نوازش دستام از فکر بیرون اومدم و بهش خیره شدم
درسته بهم نگاه نمیکرد ولی میدونستم که متوجه شده نگاش میکنم و همه اینا باعث نمیشد که دست بردارم از این نگاه ها .
+بریم بیبی ؟
_اره
تو راه اتفاق خاصی نیفتاد . داشتیم تو سکوت قدم میزدیم و به طرف خونه ما میرفتیم . وقتی رسیدم دستام رو گرفت و محبورم کرد تو چشماش نگاه کنم
+یونجون تو زندگی درد های خیلی زیادی هست . این تازه اولشه . بجای اینکه بشینی غصه بخوری سعی کن باهاشون کنار بیای ، سعی نکن از زندگیت بیرونشون کنی بزار بشن یه گوشه ای از دنیای کوچیکت . یا حداقل سعی کن یه پرده بکشی روشون و بگذری . اینجوری قلب خودتم اروم میگیره . فقط بهشون فکر نکن
_راستش نمیدونم چی بگم و چجوری جبران کنم واقعا آرومم کردی :)
خم شد و پیشونیمو بوسید (نویسنده دار فانی را وداع گفت )
+نیازی به تشکر نیست من همیشه کنارتم از این به بعد . هروقت خاستی بهم زنگ بزن . فردا سر تمرینا میبینمت
و بعد دست تکون داد و رفت و هیچ وقت نفهمید تنها با اون بوسه چه رعشه ای به قلبم انداخت
اسم این حس جدید چی بود ؟ دوست داشتن؟ و شاید عشق :)

انقدر درگیر این حس جدید بود که متوجه نشد با استرس آدرس رو فرستاده بود و پیامش به اشتباه به شماره دیگه فرستاده شده !!!
اما سوبین به موقع اومده بود :)

سوبین با گذشتن از یونجون لبخند از لبش پاک شد :
+قلبت برای این بازی زیادی پاکه یونجون ...!

*******************

خب نیو رکورد برای پارت جدید ...۸۴۲ کلمه !
منتظر نظراتتون هستم :) ووت یادتون نره

The furthest close to meNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ