"7"

602 129 41
                                    

یونجون نمیدونست الان دقیقا باید چیکار کنه . پدرش خیانت کرده بود و اون تو بدترین حالت ممکن دیده بودش . باید میبخشیدش؟

پدرش کسی بود که همیشه حمایتش کرده حتی وقتی متوجه شده بود که پسرش گیه ! اما این موضوع کلا فرق میکرد

با صدای تلفنش به خودش اومد

هی پسر چطوری ؟_

ببخشید شما ؟+

انقدر زود فراموشم کردی ؟ سوبینم _

اوه ! این تنها چیزی بود که تونست بگه و تعجب کرده بود که چطور اون پسر شمارش رو پیدا کرده . کمی خودش رو از روی

تخت بالا کشید و به عکس خودش و پدرش که رو دیوار روبرویی تختش نصب بود نگاهی کرد و اهی کشید

میدونم تعجب کردی ولی خب اون روز شمارم رو به اقای کیم دادم که بهت بده و باهات در ارتباط باشم ولی مثل اینکه نداده . منم باهات کار داشتم مجبور شدم از کمپانی بگیرم شماره رو .حالت بهتره ؟ اوضاع اوکی عه ؟

نه مشکلی نیست ینی نمیدونم +

زیاد به چیزی فکر نکن . میگذره همه اینا . فقط سعی کن بهتر بشی چون تنها چیزی که مهمه تویی

زندگی پر از مشکله . شاید کم و شاید هم زیاد . گاهی جوری زمینت میزنن که حس میکنی دیگه نمیتونی از جا پاشی . خیلی ادما منتظر همین زمین خوردنات هستن و منتظط شکت توعن و با هر اشکت لبخند میزنن . اما تو بعد از همه این مشکلات میتونی و با پاشی و با افتخار بگی دیدین من تونستم ؟ و با پوزخند از کنارشون رد شی و به خودت و وجودت افتخار کنی

من اوه نمیدونم چی بگم ولی ازت ممنونم ... سعی میکنم بیشتر به حرفات فکر کنم+

با حرفای سوبین کمی اروم شده بود و فکر میکرد زیادی تند رفته کاش میتونست بیشتر باهاش حرف بزنه شاید این حالشو خوب . میکرد و با شنیدن حرف سوبین کلی خوشحال شد لنتی همه چی دست به دست هم داده بود تا اون پسر حالش خوب بشه . حس میکرد رو اسموناست

میخای بیام دنبالت باهم بیرون بریم حرف بزنیم ؟ اینجوری کمی هم راه میری میتونی کم کم بیای واس تمرینا _

اممم مشکلی نیست میتونی بیای+

خب پس ادرس رو برام بفرس من یک ساعت دیگه اونجام_

با یه لبخند گنده اسم پسر رو توی گوشیش سیو کرد و به این فکر میکرد که چقدر جذاب و دوست داشتنیه . اون پسر قد بلندی داشت وزیادی خوشگل بود . چشماش , چال گونش که میتونستی انگشتت رو تا ته بکنی توش و لباش... خدای من ... این چیزی بود که یونجون گفت . من داشتم به چی فکر میکردم... اون پسر ...

سعی کرد از جاش پاشه اما بخاطر بد بلند شدنش جای عملش تیر کشید و اخ بلندی گفت

با بلند شدن صدای اخش تهیونگ سراسیمه وارد اتاق شد و با دیدن پسرش که سعی داشت با به زبون گرفتن لبش دردش رو پنهون کنه به طرفش رفت

یونجون ,پسرم خوبی ؟ چیزی میخای بگو برات بیارم تو از جات پانشو _

نمیخام و با عصبانیتی که سعی داشت کنترلش کنه دستش رو پس زد +

تهیونگ کلافه شده بود . یه هفته ای بود که یونجون همینطور بود . درسته اشتباه کرده بود . یه اشتباه شیرین . اما یونجون حتی فرصت حرف زدن هم بهش نمیداد و این بی محلی ها برای هر دونفری که هرروز باهم کلی حرف میزدن و وقت میگذروندن سخت بود.

یونجون حداقل بزار برات توضیح بدم _

. نه ته ته لطفا چیزی نگو . بزار کمی با خودم تنها باشم . بهم وقت بده با این کار کنار بیام الان هم میخام برم با دوستم بیرون+

وقتی یونجون میگفت ته ته ینی اوج دلخوریش . از بچگی عادت داشت وقتی از پدرش دلخور بود اون رو ته ته صدا میزد

باشه حداقل بزار کمکت کنم_

چند دقیقه بعد یونجون با استرسی که نمیدونست از کجا نشات میگیره منتظر سوبین بود . سعی کرده بود بهترین پوشش رو داشته باشه . چرا ؟ خودش هم نمیدونست و الان با یه هودی مشکی و شلوار تنگ لی و موهای بالا زدش منتظر اون پسر بود .

چهرش رو تجسم میکرد و تک تک اجزای صورتش رو بخاطر میاورد . با رسیدن به لب هاش اه کوتاهی از لباش بیرون اومد و زبونش رو روی لباش کشید . ینی چشیدن اونا چه حسی داشت ؟

به چی داری فک میکنی که انقدر اه و اوه میکنی _

با شنیدن صدای پسر از پشت سرش داد بلندی زد .

فاک یو سوبین+

و از ترس از جا پرید

سوبین خنده شیطانی کرد ودستشو رو شونه یونجون گذاشت و با چشمای به خون نشسته گفت

هی بیبی بوی مراقب حرف زدنت باش_

یونجون با دیدن قیافه سوبین حرف تو دهنش ماسید و با دیدن خنده دوباره سوبین تو شک رفت . و به این فکر کرد که خله یا همچین چیزی ؟ و البته اینم فراموش نکرد که هیچ وقت اون پسر رو عصبی نکنه چون اون واقعا ترسناک میشد

هی یونجون کاجااا_



************************************************

این پارت تقریبا طولانی ترین پارتی بود که نوشتم البته کامل نیست و بزودی پارت مربوط به این قسمت رو هم اپ میکنم

نظر یادتون نره ^^

The furthest close to meDove le storie prendono vita. Scoprilo ora