"4"

750 157 66
                                    




چشامو که از کردم جز سفیدی چیزی نمیدیدم . از جام که بلند شدم متوجه شدم تو بیمارستانم ولی کسی پیشم نبود . حتما کوکی رفته پیش یونجو...

وای یونجون . از تخت پاشدم و بی توجه به خونی که ازم داشتم میرفت , رفتم بیرون . مثل دیوونه ها داشتم دنبال کوکی میگشتم که بالاخره دیدمش . ته سالن بود و سرشو پایین انداخته بود . نمیدونم چطوری اما مث اینکه متوجهم شدم و سرشو بالا اورد

کوکی : تهیونگگگ واسه چی پاشدی از جات ؟ نمیبینی حالت خوب نیست

_یونجون ... یونجون کجاس ؟ اینارو درحالیکه داد میزدم بهش گفتم

کوکی : اروم باش تهیونگ چیزیش نیس الانم تو اتاق عمله

_ینی چی اخه ؟ اتاق عمل برای چی ؟

کوکی: چیزی نیست یه تیکه شیشه رفته بود توی شکمش دارن در میارن همین . فقط یه چندباری تلفنش زنگ زد تو خونه منم اوردمش گفتم بهوش اومدی جواب بدی

همون موقع تلفنش زنگ زد و جواب دادم

+ اقای کیم ؟

_بله امرتون (همونطور که حرف میزدم به سمت صندلی ها رفتم و روش نشستم )

+اقای کیم یونجون ؟

_من پدرشون هستم . شما ؟

+من از کمپانی بیگ هیت تماس میگیرم . امروز روز اشنایی پسرا باهم بود و قرار بود یه اشنایی جزعی هم با کمپانی داشته باشن ولی میتونم بپرسم چرا پسرتون تشریف نیاوردن ؟

_هوففف ببخشید من اصلا متوجه نمیشم درباره چی حرف میزنید . و دستمو لای موهام بردمو و کلافه تکونشون دادم .

+اقای محترم شما مثل اینکه خبر ندارین پسرتون بین 500 کاراموز برنده شده و قراره بزودی دبیو کنه ...

_چیییییییی

+اقا ارومتر اینجا بیمارستانه . پرستار با عصبانیت اینو گفت و رفت

پس بخاطر همینانقدر دلخور بود و حس میکرد قلبش شکسته و اینجوری شد . لعنت به من ...

اقا اقا هنوز هستین پشت خط ؟+

_ بله بله متاسفم . حقیقتش پسرم یه مشکلی براش پیش اومده و الان بیمارستانه

+بیمارستان ؟ مشکلشون قابل حله تا دبیو کردنشون ؟

_بله مطمینا میشه

+باشه پس من یکی از کارکنا و یکی از هم گروهی های پسرتون رو میفرستم تا کامل از اوضاع برام خبر بیارن

_خدانگهدار

نمیدونستم چیکار کنم سردرگم بودم

چشمامو روهم گذاشتم تا کمی اروم بگیرم . متوجه کوکی شدم که داشت دستمو میبست . بعدش رفت و چند دیقه بعد صدای پاشو شنیدم . چشامو باز کردم و دیدم که برام ابمیوه خریده . انقدر بی حال بودم که نتونستم دستمو بالا بیارم . کوکی خودش فهمید و نی رو برام جلو اورد . ابمیوه رو که خوردم حس کردم کم کم انژری گرفتم ولی همچنان سرمو تکیه داده بودم به دیوار و چشامو بسته بودم . وقتی حس کردم سرشو رو شونم گذاشت ارومتر شدم یه ادم چطور میتونست مثل مسکن عمل کنه ؟

+اقای کیم ؟

با صدای یه غریبه چشامو باز کردم و همون موقه جونگ کوک سرشو از رو شونم برداشت

_بله شما ؟ دوتا مرد جوون بودن که یکیش معلوم بود خیلی کوچیکتره . به احترامشون پاشدیم

اونی که سنش بیشتر بود دستشو جلو اورد و گفت : من پارک چویون یکی از کارکنای اصلی کمپانی بیگ هیت هستم .

_خوشبختم من هم کیم تهیونگ پدر کیم یونجون هستم . به طرف پسر جوونتر برگشتم و گفتم : و شما مرد جوان ؟

+چویی سوبین هستم ...!

The furthest close to meDonde viven las historias. Descúbrelo ahora