"جونگینی"

257 101 12
                                    

کیونگسو از وقتی جونگین بهش گفته بود دوروبرش پیداش نشه، سعی میکرد کمتر با جونگین برخوردی داشته باشه و حتی شب قبل رو هم نرفته بود تا توی اتاق جونگین و پیشش بخوابه.

وقتی هم جونگین به خونه برگشت و برای ناهار پشت میز جمع شدن، سعی میکرد هیچ گونه تماس چشمی با پسر بزرگتر برقرار نکنه و این برای خانم کیم عجیب بود.

پس وقتی کیونگسو زودتر غذاشو خورد و از پشت میز بلند شد تا خودشو یجایی دور از چشمای جونگین قایم کنه، خانم کیم رو به پسرش پرسید.

_چیزی شده؟!

+نه چطور مگه؟!

جونگین جوری پرسید که بفهمونه منظور مادرشو متوجه نشده.

_کیونگسو. اون چرا اینجوریه؟!

+نمیدونم.

_نمیدونی؟! یا نمیخوای بگی؟!

خانم کیم با آرامش پرسید.

+چرا از خودش نمیپرسی؟!

_چون میخوام تو بهم بگی. من متوجه شدم از دیروز تا حالا اطرافت نیست و وقتی هم که تو رو میبینه انگار میخواد ازت فرار کنه.

جونگین هوفی کشید و چاپستیکش رو توی ظرف خالی گذاشت.

+چون اون هنوز نمیدونه کی نباید دهنشو باز کنه و حرف بزنه.

_پس تو دعواش کردی و ازش خواستی ازت دور شه چون دیروز راجب کبودی صورتت گفت؟!

خانم کیم با ابروهای بالا رفته از تعجب پرسید.

+کبودی... حتی شما هم متوجهش نشدین و چیز مهمی هم نبود.

_بود و هست جونگین. من نمیتونم اجازه بدم هر کی هر غلطی دلش خواست بکنه و تو رو کتک بزنه.

+من دیگه بچه نیستم مامان. مطمئنم چوی بهتون گفته که منم در عوض به اون پسر مشت زدم.

_بچه تر از اونی هستی که فکر میکنی.

جونگین با اخم روشو از مادرش گرفت و خواست از پشت میز بلند شه که مچش توسط خانم کیم گرفته شد.

_هر چی که شده ربطی به کیونگسو نداره. بالاخره اونم نمیگفت من خودم متوجه میشدم پس سعی کن باهاش بهتر برخورد کنی.

+باشه.

جونگین اینو گفت و از مادرش فاصله گرفت در حالیکه دوباره چشمه های حسادت تو وجودش جوشیدن میگرفتن.

اون بچه توی یه هفته کاری کرده بود که نه تنها توجه مادرشو ازش گرفته بشه، بلکه باعث شده بود مادرش باهاش به تندی حرف بزنه.

وقتی داشت از پذیرایی رد میشد کیونگسو رو دید که داره با انگشتاش بازی میکنه و لبهاش هم طبق معمول آویزونن.

بدون اینکه جلب توجه کنه نگاهشو ازش گرفت و خودشو مثل روز قبل پشت در اتاقش پنهان کرد تا یکم ذهن آشوبش رو آروم کنه.

﹏•♡↬  great wrecking ball, great miracles_ S1 ↫♡•﹏Where stories live. Discover now