بیمارستان

342 52 11
                                    

نمیدونم ازشوک درد بود یا دیدن اون که چشام سیاهی رفت دیگه چیزی حس نمیکردم.
وزش بادو حس کردم ،
صدای آب میومد ،
حس میکردم صورتم داره با قطره های بارون نمناک میشه،
چشمام بسته بود ،
ولی صدای پرنده ها رو میشنیدم ،
با خودم فکر کردم من مردم ،
اره اینجا بهشته یه صداهایی میومد صدای دو تا ادم اره اونام حتمن فرشته های بهشتین ،
اروم چشمامو باز کردم ،
جاااان دیدم زنه وایساده بالاسرم با یه مرده داره جرو بحث میکنه، نهه.. پس بهشت کجاست ولی من مطمئنم صدای پرنده ها و آبو شنیدم سرمو برگردوندم صدای پرنده هارو بازم میشنیدم چشمم افتاد به تلویزیون داشت مستند نشون میداد...
همونطور که به ته مونده ی عقلم داشتم شک میکردم،
موقعیتو دوباره انالیز کردم روی تخت بودم همه جا سفید بود شبیه اتاقای بیمارستان بود،
سرم سنگین شده بود دستمو به سرم کشیدم؛ باندپیچی شده بود،
صدای زنه باز بلند شد ،
یه اجوشی جلوش وایساده بود ،
زنه دستاشو هی بالا و پایین می اورد به اجوشیه یه چیزای میگفت اجوشیم سرش پایین بود خم و راس میشد که نگاش به من افتاد اومد سمتم،
زنه هم‌برگشت اومد ،
زنه با نگرانی پرسید آریو اوکی؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم ،
اجوشیم با نگرانی نگام میکرد یه پرستار اومد تو باندپیچیای سرمو نگا کرد یه چیزایی گف بهشون زنه و اجوشیه انگار اروم شدن ،
زنه اومد جلو موبایلش رو دراورد شروع کرد تایپ کردن بعد نشونم داد نگا کردم یه متن اینگلیسی بود، نوشته بود واقعا متاسفم من باید بیشتر مراقب میبودم ،
به این پسر همیشه از مزرعه پدرش سفارش میکنم برام میوه بیارن اونشب درو باز گذاشتم، یادم نبود بهش بگم مهمون دارم اونم اومده داخل ، تورو با دزد اشتباه گرفته .این اقا پدرشونن مسئولیتشو بعهده گرفتن اینجا هستن تا تو خوب بشی ، امیدوارم معذرت خواهی ماروقبول کنی
منم واسش اینگلیسی نوشتم که اشکالی نداره تقصیر خودم بود و ازاینا
بعدش نوشت که باید به یه سفرکاری بره و ازم خدافظی کرد منم کلی ازش تشکر کردم و خدافظی کردم.
پرستاره بالاخره غذا اورد،
سوپ بود ؛شروع کردم به خوردن،
همینجوری که شکمم داشت پر میشد انگار مغزمم توش یه فعل و انفعالاتی رخ داد؛
پسر، مزرعه،سیب،پدرش ،
داشتم اینارو بهم ربط میدادم،
صب کن ینی تهیونگ
هنوز
تو
شهر
خودش
پیش
خونوادشههه..!!!
تو مزرعه پدرش...
ینی هنوز ایدل نشدههه...!!!
بلند شدم دور خودم میچرخیدم،
خوب الان ینی چن سال قبلهه ...؟!!!
ولی دقیقا چه سالی..؟؟ !!!
رو میز کناریم یه تقویم دیدم تودلم دعا میکردم نه بگو این دروغه این یه شوخیه،
سالو بزرگ بالا نوشته بود ۲۰۱۱ ،
نهه این اصلا خوب نیس رفتم سمت در اتاق تکیه دادم با استرس پامو به در میکوبیدم ،
این درس نیس این غیرممکنه کناره ناخونمو با دندون کندم چی غیرممکنه اومدن به اینجا ممکن بود دیدن تهیونگ حالام سال اگه بخوایم بگیم اومدن من ممکن شده پس سالم میتونه عوض شه نشستم رو زمین به تقویم رو میز خیره شدم ،
اینجا چه خبره ،
گریم گرفته بود ،
از اتاق رفتم بیرون،
نمیدونستم همینجوری راه میرفتم تا به محوطه بیمارستان رسیدم روی یه نیمکت نشستم به ادمایی که رد میشدن نگاه میکردم همه دستشون گوشیای تا شو بود
لباسا ، لباسا مد روز نبود،چرا اینو زودتر نفهمیده بودم درسته گوشی قدیمی تهیونگ اون قیافه بچگونش اصن از روز اول به کل به هیچی دقت نکردم ،حالام گیج تر شده بودم،
دنبال توجیهی واسه این قضیه بودم به خودم که اومدم ،
هوا تاریک شده بود هنوزم رو نیمکت بودم هیچکس تو محوطه نبود بجز یه اجومای پیر که رو نیمکت روبرویی من نشسته بود،
مو های سفید کوتاهش بخاطر باد هی تو صورتش میخورد یه عینک قدیمیم با بند گره خورده به گردنش وصل بود یاد عینک مامان بزرگم افتادم که براش تازه بند خریده بودم،
هی ینی دارن چیکار میکنن بدون من، سعی کردم رو وضعیت الانم تمرکز کنم فعلا که نمیشه هیچکاری کرد نه پولی برا برگشت دارم حتی اگرم خودمو برسونم خونه هیچی سرجاش نیس چون الان یه چن سالی عقبه همه چی قاطی پاتی شده،
فعلا باید ببینم چجوری اینجا دووم بیارم،
بلند شدم اهی کشیدم و دوباره به اتاق برگشتم ،
غذام هنوز مونده بود،
دیگه دل و دماغ خوردنشو نداشتم ،
گذاشتمش کنار ،
خودمو رو تخت انداختم،
انقد به سقف خیره شدم ،
تا خوابم برد،
با صدای جیغ پریدم از خواب ،
چشمامو مالیدم چی شده نکنه برگشتم دوران دایناسورا،
یه پسر بچه تو اتاق میدوید و وسایلو پرت میکرد سمت پرستارا ،
یکی از پرستاراومد تاجلوشو بگیره،
اونم پرید رو تخت کناری ولی انگار میخواس تختای بیشتریو فتح کنه ،
پس با پرش بعدیش رو شکم من فرود اومد ،
بعد نیم ساعت قشقرق دوید بیرون اتاق ،پرستارام دنبالش رفتن بیرون،
به سختی بلند شدم،
دلم روگرفته بودم اخ انگار با گوش کوب زدنم،
بچه فسقله نفهم ،
خوابم پریده بود،
هیچ وقت با بچه جماعت حال نکردم ،
معلوم نیس مادرش کجاس ،
اصن این پرسنل بیمارستان چیکار میکنن،
یسری خوراکی رو میزو برداشتم خوردم،
رفتم دم پنجره ،
یکم هوا بخورم ‌ ،چن دقیقه ای که هوا خوردم رفتم سمت تخت،
یه سایه زیر تخت دیدم ،
بیشتر که نگا کردم دیدم ،
همون بچه بود ،
فسقله باز اومده تو اتاق حالا زیر تخت قایم شده،دستاشو به نشونه ساکت گرفته بود رو دماغش ،
نگاش کردم توعم گیر افتادی ،
ولی باید برگردی پیش مامانت، بچه جون!
من از اون خاله مهربوناش نیستم !
خم شدم زیرتخت،
سریع گرفتمش ،
بچه فسقل!!
کشیدمش بیرون ،
لگد زد با پاش ،
از دستم ول شد
سرم محکم خورد تو میله پایین تخت،
آخخخ...!!
بچه ام دوید بیرون
بلند شدم ،
نمیدونم با خودم چه فکری کردم، که اون همه پرستار نیم ساعتی علافش بودن چجوری من یکی از پسش برمیام،
اینم از ظهر دل انگیز من،
اومدم سرمو ماساژ بدم دردش کم شه
دستمو اوردم پایین،
قرمز بود ،
جیغ زدم نهههه.... خون....!!!!

See Me Save MeWhere stories live. Discover now