دستشو از رو دهنش برداشت ،
مثه بادکنکی که بادشو خالی کرده باشن خودشو رو صندلی پرت کرد
شروع کرد به خندیدن یه چن دقیقه همینجوری خندید ،
یه نگا به خودم کردم
خیلیم بد نیس ،
ینی چون مثه ملا ها شده بودم داره میخنده..؟
شاید نباید این ملافه رو دورم میبستم ..؟
ممم این گره پایینش چرا انقد بزرگ بود نههه...!!!
گره رو شیکمم مثه یه هندونه دراومده بود..
شبی این زنای باردار شده بودم.. ،
نگاش که بم خورد خندش بلند تر شد ،
خیره نگاش کردم،تو دلم گفتم هعی بخشکی شانس ،بین این همه روز چرا امروز اونم الان تشریفشو اورد...!!؟؟
حالا که دیدی ،نمیشد به روم نیاری..! یکمی با اخم نگاش کردم ،ساکت شد ،
انگار که یه چیزی یادش افتاده باشه بلند شد ، بسته ابمیوه کنارشو برداشت گذاشت رو میز از همونایی بود که اجوشی برام میوورد ،
پس اجوشی داده اینارو برام بیاره ،جعبشو باز کرد یکیرو برداش خوب مثه اینکه میخواد پذیراییم کنه، نی زد توش،چه پسر گلی ..
نی رو گذاشت دهنش ،
جانممم ؟...اون مگه مال من نبود..!
لبخند زد،لبخند چی میگه ...من ابمیومو میخوام حداقل یکیم واسه من باز میکردی ..!
مثلا اومده ملاقات مریض..
این چه وضع ملاقات اومدنهه..؟ وسایل تو یخچالو یکم مرتب کرد بعد جعبه رو گذاشت توش ، چشماش رو سرم بود با ته مونده لبخندش ،سرشو به نشونه تاسف تکون داد، درو باز کرد رفت بیرون،کی اومدی که حالا داری میری...ابمیومو کجا میبری!...
غروب شد
آجوشی اومد، فک نمیکردم امروز بیاد اخه تهیونگ ظهر اومده بود به جاش،
یه بلوز قهوه ای تنش بود دکترم همراش بود،با دکتر صحبت کردن بهم نگا کرد ، بعد اومدن سمتم ،
دکتررو به من کرد و اینگلیسی گف
درواقع با توجه به از دست دادن حافظه تون و نداشتن قیم برای ما واقعا مشکل بود که باید چیکارکنیم.
تا اینکه ایشون گفتن تا موقعی که حافظتونو بدست بیارین ازتون نگه داری میکنن ، بخاطر اینکه درقبال اتفاقی که براتون افتاده تاحدودی احساس مسئولیت میکنن شما رضایت دارین تا پیش ایشون بمونید ؟
اخ جون بالاخره امداد غیبی رسید .
خدایا مرسییییی انقد خوشحال بودم که فک کنم صورتم مثه گل افتابگردون شده بود.
به اینگلیسی گفتم من راضیممم..!!
یه چنتا ورقه دادن امضا کردم پرستارم اومد اتاقو جمو جور کرد و شلوار گم شدمم پیدا کرد و بهم داد بعدم باند پیچیای سرمو باز کرد اخیش سرم بالاخره هوا خورد ،رفتم جلو ایینه شلوار جین با یه بلوز ابی ،خیلی وقت بود تو ایینه به خودم نگا نکرده بودم،چشمای سیاهم یکمی پف کرده بود ،دماغ کوچیکمم که هنوز سرجاشه ،کشمو باز کردم از سرم، موهای قهوه ایم تا شونم بود، چتریام یه ذره بلندتر شده بود،
بالای موهام سیخ سیخ شده بود، موهامو مرتب کردم ، همینجوری بدون کش ولشون کردم ،
از بیمارستان اومدم بیرون،
نفس عمیق کشیدممم هوای تازه، جدی جدی اومده بودم بیرون ،حس میکردم از زندان ازاد شدم ،
اجوشی با یه وانت سفید کنار خیابون بود،
پشت ماشین پر از جعبه های میوه بود با دست اشاره کرد سوار شم،رفتم سمت وانت ، صندلیای جلو پراز وسیله بود، رفتم پشت وانت
تهیونگ یسری جعبه دستش بود، داشت جعبه هارو کنار میبرد تا جا بازکنه، نگام کرد، چیزی نگفتم دنبال جا واسه نشستن گشتم ،
تو جای خالی که تهیونگ درست کرده بود نشستم، خوب من مریض بودم نمیشد سرپامنتظر باشم ..،
اخم کرد ،دوباره سعی کرد جا باز کنه،
چنتا جعبه کناری رو بالا گذاشت ولی تعدادشون زیاد بود ، نشست رو یه جعبه، ماشین شروع کردبه حرکت ،دوتا جعبه ای که بالا گذاشته بود افتادن رو پاش ،هرچی تلاش کرد اونارو برگرونه سرجاشون بی فایده بود،
مجبور شد که خودشو به زور کنار من جا بده ،دستاشو ضب دری کرد و با اخم جلو رو نگا میکرد ، نمیدونم از جعبه ها ناراحت بود یا منکه جاشو گرفته بودم شایدم هردو...
منم به جلو خیره شدم چندساعتی گذشت،هوا دیگه اونقد روشن نبود،باد مستقیم میخورد تو صورتمون ، دیگه اثری از ساختمونای بلند نبود،
مزرعه های کوچیک و بزرگ به چشم میخوردن با خونه های کوچک چوبی همراه شیروونیای مثلثی، تهیونگو نگا کردم دور خودش پتو پیچیده بود سرشو به جعبه تکیه داده بود، رنگ پوستش افتاب سوخته بود به زردی میزد ،
شبی عکسای نوجونیش بود، متوجه نگام شد اخمی بهم کرد و دوباره به جلوش خیره شد ، بیخالش شدم و به اسمون نگا کردم ،
خورشید داشت غروب میکرد هوا یکمی سرد شده بود دستامو به بازوم کشیدم کمتر سرماروحس کنم، آسمون رنگ آبی کمرنگ بود با نورایی که مثه خط تو اسمون بودن،
منو یاد روزیکه سوار اتوبوس شده بودم انداخته بود فقط یکم نارنجی تر بود آهی کشیدم ینی بقیه کجان چیکار میکنن بدون من،
من اومدم کره، کنارم تهیونگ نشسته ولی تهیونگ، تهیونگ نیس یه پسر ۱۶ ساله شیطونه که درحال حاضرم با اخم اونوری شده ،
منم یه خارجی بی کسو کارم که حتی نمیتونه درست کره ای حرف بزنه ،
دلتنگ بقیه شدم، چشمامو بستم سعی کردم فراموش کنم و روی جاییکه هستم تمرکز کنم، همینطوری که باد بهم میخورد ، چشمام سنگین شد ،
رو سبزه ها راه میرفتم خوشحال بودم ،
صدای خندم همه جارو گرفته بود،
آسمون بی اندازه زیبا بود و همه جا سبز بود،یه سایه ای پشت درخت دیدم بهش نزدیک شدم ،
تهیونگ بود، با لبخند نگام کرد دنبالش کردم به یه آبشار رسیدیم ،
نور خورشید به ابشار میخورد و اون به رنگطلایی دراومده بود،
کنار ابشار یه درخت بزرگبود،
شاخه هاش به پایین افتاده بود، دستمو گرفت،
به سمت درخت دویدیم ،زیر درخت نشستیم،
رو شونش تکیه دادم،
به پرستو های کوچیکی که تو اسمون پرواز میکردن نگاه میکردم،
دستاشو رو چشمام گذاشت ،چشمامو بستم ،صدای پرنده هارو میشنیدم،حس خوبی بود، وزش باد، ارامش،صدای پرستوها،
چشامونیمه باز کردم ،
سرشو کج کرده بود،
صورتش روبرومبود ،
به چشاش نگا کردم،
به لبام خیره شده بود...
YOU ARE READING
See Me Save Me
Fantasyداستان یه دختر که با btsملاقات میکنه، اما نه به یه شیوه معمولی....