Part1

1.3K 193 27
                                    

😈My sinful Angel 👼🏻
P1
#My_hero_academia
روی لبه ساختمون بلندی دراز کشید و به جنب و جوش آدما خیره شد
بچه هایی که از همین الان برای هالویین خوشحال بودن و بالباسای ترسناک و بامزه اشون جلوی تک به تک خونه ها مکث میکردن و جمله معرف "تریک اور تریت" رو میگفتن

مزه شیرینی شکلات رو زبونشون
اون حس....واون هیجانی که برای مدت کوتاهی احساسش میکردن
همه باعث می‌شد حسرت کوچیکی توی دلش به وجود بیاد

دوست داشت برای یبارم که شده بین آدما راه بره و خودشو بهشون نشون بده
دوست داشت با دیدن بالهای سفید و بزرگش تحسینش کنن

ولی چیزی که جلوی راهش بود قانونای سفت و سختی بود که برای بستن دست و پای فرشته های شیطون و کوچیکی مثل اون درست شده بودن
حرف زدن و نشون دادن خودشون به آدما ممنوع بود و مجازات سختی داشت

و این یکی از چندین قانونایی بود که به نظر میدوریا مسخره بود و وجودش غیر ضروری
چیزی که مشخص بود فرشته سرکش و کنجکاوی مثل اون قرار نبود به همه قانونای بیخود و چرت عمل کنه
حتی با زیر پا گذاشتن یدونه از هموناهم احساس غرور کرد

نسیم ملایمی که از پشت بهش خورد حواسشو جمع کرد و دلخور زمزمه کرد:
_بازم دیر کردی
و با سرکج شده و ابروهای توهم کشیده شده به پشت سرش نگاه کرد

نگاهشو به چشمای سرخ رنگش دوخته بودو نزدیک شدنشو نگاه می‌کرد
و چندثانیه بعد بوسه آرومی رو لبهاش... مثل همیشه با همون بوسه نرم شد
اینکه رگ خوابت تو دست یه نفر باشه خیلی بده... به خصوص اگه کسی باشه که دوستش داشته باشی
گفته بودم که...
میدوریا کسی نبود که به همه اون قانونا عمل کنه
و از بین اون همه سختگیرانه ترینشو برای زیر پا گذاشتن انتخاب کرده بود

ارتباط داشتن با شیاطین

به هرحال
هممون جمله معروف عشق چشم آدم و کور میکنه رو شنیدیم
و میدوریا از این قضیه استثنا نیست

زیر چشمی نگاهی به شیطان کنار دستش انداخت
اگه میخاست انتخاب کنه کدوم یکی از اجزاشو دوست داره
حتما میگفت چشمای سرخ رنگش
یا شاید تتوی روی بازو شونش

نه... نه
چیزی که انتخاب می‌کرد حتما بالهاش بود
بزرگ و... پرابهت
یا...
یا...
آه... نمیتونست تصمیم بگیره
تمام وجود شیطان چشم قرمز کنارشو میپرستید
نا خودآگاه خنده ریزی از بین لبهاش بیرون پریدو باعث شد شیطان با چشماش فرشته کنارشو هدف قرار بده

+به چی میخندی؟
بدون بلند کردن سرش نگاهشو به سمت بالاچرخوند و لبخند کجی زد
_هیچی... فقط فکر کنم زیادی دوستت دارم
چشمای شیطان یکم درشت شد و به سرعت نگاهشو ازش گرفت
+احمق

با شنیدن تیکه کلام همیشگیش دوباره خنده ای سر داد که با شنیدن صدای پسر بزرگتر قطع شد
+مطمئنی کسی ندیدت؟
_انقدر نگران نباش... مطمئن مطمئنم
+برای خودته... اگه یکی از اون فرشته های احمق بفهمه با من ارتباط داری... معلوم نیست چه بلایی سرت میارن

به خاطر نگرانی‌ش ذوقی کرد و دستشو روی بازوش گذاشت
_ مشکلی پیش نمیاد... باکوگو

سرشو روی پای شیطان گذاشته بود و با ذهن خالی از فکر به خورشید بزرگ روبروش خیره شده بود
حرکت انگشتاشو بین موهای چمنی رنگش حس میکرد

ولی انگار شیطان کنارش نمیتونست بزاره یکم آرامش داشته باش
+باید برگردی
ابروهاشو توی هم کشید و سرشو بلند کرد
_بس کن... میخام بیشتر پیشت بمونم... اونجا خیلی حوصله سربره
+باید بری... نمیخام چندبار تکرارش کنم

لرزش چونه و لباش نشون میداد چقدر تو ذوقش خورده

شیطان به فرشته ناراحت و دلخور روبروش خیره شده بود
نمی‌خواست به این فکر کنه که چجوری از دلش بیرون بیاره
ولی نمیخاستم بزاره همینجوری از پیش بره
به سمت جلو خم شد و نفسشو توی صورتش با فشار بیرون داد
+هی...فردا باز می‌بینیمت باشه؟

با چشماش اشکی و حالتی تخس نگاهش کرد و به زور باشه ای زیر لب گفت
و بدون گفتن حرف اضافه ای از جاش بلند شد به سمت جایی که فقط اسمش بهشت بود رفت...

با رسیدن به دروازه های بزرگ و طلایی رنگ نفس عمیقی کشید و وارد شد
به محض وارد شدنش با فرشته مغرب مایکل روبرو شد
میتونست بگه اون فرشته خشک و قانونمند مثل سوهانی برای روحشه

سلام عجله ای و تندی بهش کرد و خواست از کنارش بگذره که مچ دستش توی انگشتای قوی مایکل اسیر شد
×بهم بگو ببینم... تو که تاحالا شیطانی رو ملاقات نکردی؟

انگار آذرخش از تنش گذشته با‌شه
رنگ از روش پرید و گونه های همیشه سرخش به رنگ سفید دراومد
آب دهنشو پر سروصدا قورت داد
_ن...نه

با دیدن خشم داخل چشم های مایکل فهمید که اون میدونه
اون از رابطش با باکوگو خبر داشت
و اگه اون خبر داشت یعنی همه خبر دارن

مایکل با عصبانیت از بین دندوناش غرید
×اینکه با یه شیطان رابطه داری بس نیست؟ حالا اینطور وقیحانه تو چشم من زل میزنی و دروغ میگی؟ حتی اگه قرار بود بخاطر سن کمت بهت آسون گرفته بشه دیگه قرار نیست همچین اتفاقی بیوفته

و قبل از اینکه بتونه چیزی بگه زنجیرایی با نیروی روحانی دور ماچ پاش حلقه شدن و چند دقیقه بعد توی سیاهچال بهشت بود

~~~~
فیک یه داستان کوتاه سه قسمتی از کاپل باکودکو عه(باکوگو×دکو)

ووت🍃

my sinful angel Kde žijí příběhy. Začni objevovat