Expired

869 84 22
                                    


بخش اول: سقوط، یک رقص لذت بخش.

پلکهاش رو باز کرد. درون یک اتاقک سرد و خالی بیدار شده بود. سقف بالای سرش نم برداشته و لکه های زرد و بد شکل بهش دهن کجی میکردند. به پهلو چرخید. موکا کنارش به خواب عمیقی فرو رفته بود. نفس هاش صدا دار بودند و بوی دهانش رو از این فاصله هم میتونست احساس کنه. اون سگ پیر بینوا.

چانیول با خودش فکر کرد که انسان ها به گمان خودشون توانایی فرار کردن دارند، یکروز چمدانشون رو جمع میکنند و به راه دوری سفر میکنند. یک بلیط یکطرفه و بدون بازگشت. اما بعد یکدفعه از خواب میپرند. سراسیمه، درون یک اتاقک غریب و ناآشنا. احساس سرما میکنند و بسیار دلتنگ هستند. دلتنگ تمام چیزهایی که پشت سر رها کردند. گمان میکنند که کوله بارشون رو بستند و از همه چیز فاصله گرفتند، اما نمیدونند که سایه ها به دنبالشون، همه جا و پا به پاشون حرکت میکنند. شاید حتی از تو جلو بزنند و بعد ناگهان، تو رو در خواب ها شکار میکنند. چانیول سنگینی سایه رو روی قفسه ی سینه ش احساس میکرد. حتی قطره اشکی که در خواب روی گونه هاش لغزیده بود. هنوز هم توده ی نحس نفرین شده راه تنفسیش رو بسته نگه داشته بود. 

بی سر و صدا از تخت پایین خزید، موکا گوش های سنگینی داشت اما چانیول همیشه محتاط عمل میکرد. به نظر میرسید که سگ بیچاره در تمام این مدت بیشتر از خودش دچار سردرگمی شده. ناگهان خانه و صاحب عزیزش رو که بسیار بهش دلبستگی داشت از دست داده بود، مدت ها به تنهایی داخل پانسیون زندگی کرده و بعد هم دوباره همراه با چانیول به خانه های متفاوتی نقل مکان کرده بود. چانیول با خودش فکر کرد که اون گلدن درمانده آیا هیچوقت توانسته به جایی احساس تعلق کنه؟ چانیول رو مثل صاحب عزیز و مهربانش دوست داشته باشه؟ آیا اصلا کنارش احساس امنیت میکنه؟ و چیز هایی از این قبیل. چانیول افکار پراکنده ی بسیاری داشت. اون ها هر لحظه منتظر بودند که به دامش بیاندازند، دست و پاهاش رو ببندند و درون یک گرداب طوفانی رهاش کنند. چانیول مدتی بالای سر گلدن 8 ساله ایستاد، در سکوت بهش خیره شد و صداهای درون مغزش رو مرتب کرد- به خیال خودش- و بعد از اتاقک بیرون رفت. موکا لیاقت خوابی آرام وعمیق داشت. شاید حتی بیشتر از خودش.

کارتون ها تمام سطح خانه ی جدیدش رو در بر گرفته بودند، در تاریکی کورمال کورمال قدم برمیداشت و مراقب بود که پاهاش با وسیله های پراکنده ی روی زمین تماسی پیدا نکنه. آشپزخانه ی گوشه ی سالن شامل چند کابینت رنگ و رو رفته ی قدیمی بود و یک سینک زنگ زده و یخچال کوچکی که تنها به اندازه ی یک نفر ظرفیت داشت، چانیول از همین حالا هم تمام طبقاتش رو در خیال خودش با باتل های الکل و غذاهای آماده پر کرده بود. به ساعت دیجیتالی روی کانتر نگاه کرد. اعداد قرمز رنگ 3 نیمه شب رو نشان میدادند. درسته، کابوس ها درست همین مواقع به سراغت میان، وقتی بی پناهی و به دنبال آرامش. یقه ی لباس خوابت رو میگیرند و درون عمق چشمهات زل میزنند. قصد دارند چه چیزی بهت بگن؟ اوه. خب، تو هیچوقت نمیفهمی.

SemicolonWhere stories live. Discover now