بخش دوم: لرزش پلکها به وقت فرود
چانیول روپوش سفید رنگش رو به چوب لباسی فلزی آویزان کرد و داخل لاکر اختصاصی خودش گذاشت. هودی گشادش رو به تن کرد و داخل آیینهی تمام قد موهای مجعد و بهم ریختهش رو با کمک انگشتهای بلندش حالت داد. یک ساعت از ساعت کاری گذشته بود و چانیول آخرین کارمندی محسوب میشد که آزمایشگاه تشخیص طبی دانشکده رو ترک میکنه. به هر حال که کار دیگهای برای انجام دادن نداشت. ظرف آب و غذای موکا رو به اندازهی کافی پر کرده بود و سیستم گرمایشی خانه هم که به درستی کار میکرد، پس بد نبود اگر تمام روز خودش رو با بافت های زیر میکروسکوپ مشغول کنه. مگه نه؟ این روزها افکار مزاحم زیادی وقت و بی وقت به سراغش می آمدند و چانیول در حالی خودش رو روی تخت پیدا میکرد که برای ساعتهای متمادی به سقف لک برداشتهی اتاق خواب خیره شده و موکا کنارش زوزههای آرام میکشه. سگ بینوا. کاش میتونست به حرف بیاد و به چانیول بگه که اون رو میبخشه. پوزهی مرطوبش رو به سر و گردن چانیول بماله و بهش بگه که به اندازهی کافی تلاش کرده، پس نیازی نیست که انقدر بترسه، نگران باشه و همواره خودش رو ملامت کنه. دمش رو با دلجویی تکان بده و بالاخره زبان باز کنه، تا بهش بگه که برای اون کافیه. همیشه بوده و به همین نحو هم باقی میمونه. سهون رو چی؟ موکا میتونست سهون رو ببخشه؟ چانیول حتی جرات نداشت که سوالش رو از سگ پیر بپرسه، از جوابی که ممکن بود بشنوه میترسید، از چشمهای تیلهایش که همیشه غمگین به نظر میرسیدند و خیره شدنهای طولانی مدتش که پرواز دسته جمعی کلاغهایی که هرگز وجود نداشتند رو رصد میکردند.
تنها منبع نور اتاق استراحت کارکنان رو خاموش کرد و به طرف در خروجی آزمایشگاه به راه افتاد. راهروها خالی، تاریک و سرد به نظر می رسید، انگار که مرگ و نیستی حتی تا اینجا هم به دنبال سرش راه افتاده باشه و تصمیم داره هر چیزی که براش باقی مانده رو به سمت نابودی سوق بده. چانیول مشکلی با این قضیه نداشت، «نیستی» حتی میتونست اون رو هم همراه با خودش به داخل چاه عمیق و تاریک فرو بکشه، فقط باید اجازه میداد که تا قبل از اون، موکا رو تا جایی که گلدن طلایی بهش فرصت میداد، نوازش کنه. موهای بلندش رو برس بکشه و حرفهای ارزشمند بهش بزنه. اون لیاقت یک خداحافظی گرم رو داره، چیزی که هیچوقت نصیب خودش نشده بود.
سر انگشتهاش که از زیر آستین بلند هودی بیرون زده بود سرخ رنگ و ملتهب به نظر میرسیدند. حتی هوا هنوز اونقدری سرد نشده بود که کسی رو به دردسر بیاندازه، اما چانیول همین حالا هم برای گرمای جورابهای بافتنیش احساس دلتنگی میکرد. اتوبوس بعد از کمی تعلل از مقابل چشمهاش عبور کرد، مرد قد بلند ناپدید شدن سایهش رو در پشت تودهی ابر خاکستری بد بو با نگاهش دنبال کرد، این یکی چندمی به حساب میومد؟ از یکجایی به بعد حتی از شمردنشون هم دست برداشته بود. کوئین داخل گوشش همواره مینواخت، نوتهای بلند فردی مرکوری پرده ی شنواییش رو به نحوی خوشایند لمس میکرد. خوب به یاد داشت، سهون شیفتهی ترک کیلر کوئین بود، هر روز صبح همگام با ریتم اعتیاد آورش جلوی آیینه به موهاش حالت میداد و هر بار همون جملهی همیشگی رو تکرار میکرد:
YOU ARE READING
Semicolon
Fanfiction«زمان در یک بعد از ظهر آفتابی از حرکت باز ایستاد، و اما زندگی همچنان به جریان تند خویش ادامه داده بود. من آنجا ایستاده بودم، در مرکزیت جهان. و تو را تماشا میکردم که مثل شکوفه های درخت بادام، مثل دانه های ریز برف و به مانند برگ های خشک پاییزی بر من...