بکهیون ترجیح میداد بعد از تمام شدن ساعت کاری و یک روز خسته کننده و فرسوده گر دیگه – که تقریبا حتی یکبارهم حرکت عقربه ی دقیقه شمار از زیر نگاهش در نرفته بود- ( محض رضای عیسی مسیح، دیگه چه کسی از ساعت عقربه دار استفاده میکنه؟) هودی اور سایز مورد علاقه ش رو به تن کنه، موهاش رو که داخل روشویی درمانگاه شسته و با یک حوله ی دم دستی خشک کرده بود، روی صورتش بریزه و با لبخندی گشاده و چشمهایی که از شوق هلالی شکل شده بودند، سر ساعت هفت شب بیرون از کلینیک منتظر دوست پسرعزیزش بایسته.اما دکترجوان برای خودش عقیده های سخت و افراط گرانه ای داشت، او بر این باور بود که تنها جبر بر زندگی انسان ها حکم رانی میکنه و در نهایت این یک نیروی خارجی ست که در مورد تمامی امور کوتاه و بلند مدت ما تصمیم میگیره. همون عاملی که باعث شده بود نامش بیون بکهیون باشه، صاحب یک جفت چشم رو به پایین و باریک، بینیِ گوشتی و قدی نسبتا کوتاه باشه، خال های متعدد تمام پوست صورت و بدنش رو مثل لکه های جوهر رنگ آمیزی کنه و بعد مهم تر از تمام اینها، ناگهان از یک شهرک دور افتاده و احمقانه سر در بیاره که حتی تا پیش از این هیچ نمیدونست روی نقشه ی شهری که تمام دوران بزرگسالیش رو داخلش زندگی کرده بود، وجود داره. گذشته ها رو خوب به خاطر داشت، زمانی که هنوز به آستانه ی ۳۰ سالگی نرسیده بود و یک صبح پاییزی اولین تار سفید مو رو در لا به لای انبوه موهای بهم ریخته ش، از داخل آیینه ی لک برداشته ی خوابگاه پیدا نکرده بود. اونوقت ها، تصمیم داشت درسش رو ادامه بده. به یک جراح قابل تبدیل بشه و یک ماشین اقساطی درست و حسابی زیر پا بیندازه. دوست داشت برای خودش یک سوئیت تک خوابه ی جمع و جور پیدا کنه، به زندگی عاطفیش سر و سامانی بده و تا جایی که مخارج بهش اجازه میدادند، حیوانِ خانگی به سرپرستی بگیره. اما حالا ببین چه اتفاقی رخ داده بود؟ باید صبح ها، زمانی که هوا هنوز هم گرگ و میش و دلگیر جلوه میکرد، از آپارتمان فکسنیِ اجاره ایش بیرون میزد تا اتوبوس منتهی به برزخ رو از دست نده. باید هر روز به ساعت عقربه دارِ روی دیوار ترک برداشته ی درمانگاه زل میزد، قهوه ی فوری حال بهم زن مینوشید و به تقلید از کوآنِ بی اصل و نسب، مثل یک مترسک چوبی لبهاش رو کج و معوج میکرد. بله، اگر زندگی یک جبر مطلق نبود، پس به راستی داشت توی چه جهنمی دست و پا میزد؟
بکهیون دوست داشت دورس بلند و گشادش رو بپوشه، موهای تیره رنگش رو بریزه روی پیشانی نه چندان بلندش تا روی چشمهای دوست نداشتنیش رو بپوشانه و بعد منتظر کسی بایستانه که شدیدا دوستش داره –همانطور که قبلا گفته شد- اما حالا مجبور شده بود یک لباس رسمی مزخرف به تن کنه، درست مثل یک کارمند میان رده ی شرکت پخش و توزیع مواد غذایی، موهاش رو با کمک ژل های بازاری رو به بالا حالت بده و یک کیف اداری که به قیمت گزاف از حراجی خریده بود، روی شانه بیاندازه. دقیقا به همان نحوی که کیم جونگین لعنت شده از دوست پسرش انتظار داره و میپسنده، و بعد به دیوار آجری پشت سر تکیه بزنه، در حالی که ساعت مچی بند چرم قهوه ای – که از قضا هدیه ی مرد ذکر شده بود- اعداد 7:20 دقیقه رو نشان میده و سرمای ملایم ماه اکتبر پوست بدنش رو برجسته و دانه دانه میکنه. جونگین چنین وقت هایی در گوشش زمزمه وارمیگفت:
YOU ARE READING
Semicolon
Fanfiction«زمان در یک بعد از ظهر آفتابی از حرکت باز ایستاد، و اما زندگی همچنان به جریان تند خویش ادامه داده بود. من آنجا ایستاده بودم، در مرکزیت جهان. و تو را تماشا میکردم که مثل شکوفه های درخت بادام، مثل دانه های ریز برف و به مانند برگ های خشک پاییزی بر من...