به راستی به خاطر نمیاورد که چند ساله بوده. 10 یا شاید هم 12. یک گربه ی DSH* خاکستری رنگ داشت و اسمش رو گذاشته بود "ابر بارانی". اگرچه با اون بدن لاغر و موهای کوتاه کم پشت، چندان هم به یک ابر باران زا شباهتی نداشت، اما بکهیون رو به یاد صور خیالی ابرگونه ی داخل آسمان می انداخت که شب ها برای تک به تکشون اسم انتخاب میکرد. مادر بی توجه به حساسیت پسر بچه، اون رو گربه صدا میزد و پدر از سمتی دیگه کاملا حیوان بیچاره رو نادیده میگرفت. مرتب بهش ناسزا میگفت و زمانهایی که گربه ی 3 ساله روی روزنامه ی عصرانه ش میپرید، با کنترلی که از هموان اطراف پیدا کرده بود، به شکمش ضربه میزد. موجود ناتوانِ بینوا. به خیالش درون جهنم زندگی میکرد.بعدتر، وقتی بکهیون برای خرید یک پاکت شیر کم چرب از خانه بیرون زده بود، ابر بارانی به دنبال دوست انسانیش از لای در نیمه باز بیرون خزید، بعد ناگهان صدای ترمز ماشین همسایه داخل کوچه ی باریک پیچیده بود و پاکت شیر بکهیون روی آسفالت ترک برداشته رها شد. خزهای خاکستری رنگ ابر بارانی، حالا تماما قرمز رنگ شده بودند و گربه در حال جان دادن بود. پدر هرگز راضی نشد حیوان مزاحم و دردسر ساز رو به دامپزشکی ببره و مادر در مورد هزینه ی بازسازی خانه چیز هایی میگفت. بکهیون هیچ چیز نمیفهمید، انگار که یک هدفون ضخیم روی گوشهاش رو پوشانده باشه. گوشه ی اتاق مینشست و پاهاش رو بغل میگرفت، زخم روی زانوهاش درد میکرد و میسوخت، اما نه به اندازه ی دردی که در قفسه ی سینه ش احساس میکرد. اونوقت ها درکی از احساساتی که تجربه میکرد نداشت، تا قبل از این هرگز مجبور نشده بود با چنین عواطفی دست و پنجه نرم کنه. در حقیقت به درستی نمیفهمید که فقدان و مرگ چه معنایی دارند، اما خوب میدونست حرف های مادر در مورد بهشت گربه ها و یک ابر بارانی خندان و بازیگوش، و دوست های چهار پاش واقعیتی نیست که به دنبالشه. پسر بچه دریافته بود که از این پس تنها دوستش دیگه هرگز اطرافش پرسه نمیزنه، دمش رو به گردنش نمیماله و با ناخن های تیزش به جان مبل عزیز مادرش نمی افته، بکهیون میدونست هیچ زمان دیگه ای از شناور بودن موهای حساسیت زای گربه در هوا، به عطسه های پی در پی و آبریزش مداوم بینی دچار نمیشه و تمام اینها رو تنها از تصویر تارِ حوضچه ی آغشته به خون و مایع سفید رنگ درک کرده بود .
بکهیون روز بعد برای ابر بارانی یک مراسم خاکسپاری گرفت، داخل حیاط، زیر درخت توت سفید بدن سردش رو با قلوه سنگ های یک شکل پوشاند و در بالاترین نقطه از آرامگاهی که ناشیانه و با دست های لرزان ساخته بود، یک دسته گل کاهو گذاشت و باز هم گریست. مادر در مورد شماره ی چشمهاش بهش اخطار داد و پدر به بی قراری تمام نشدنیش غرید، درست مثل همون وقت هایی که ابر بارانی دور پاهاش میپلکید و صدا میداد. پسربچه به اتاقش پناه برد، هنوز هم رایحه ی مخصوص به گربه درون فضا احساس میشد. انگار که همچنان با چهره ی لاقید در همون نواحی پرسه میزنه، انگار که هنوز باشه. اما نبود...هیچ کجا و هیچ زمان. بکهیون به ظرف غذای دوست چهار پاش نگاه کرد و زیر پتو خزید. در پناهگاه امنش باز هم چشمهاش شروع به جوشیدن کردند و حوضچه ی وحشت آور شیر و خون که همچنان در شکاف های کف خیابان جاری بودند، جلوی نگاهش به رقص درآمد.
YOU ARE READING
Semicolon
Fanfiction«زمان در یک بعد از ظهر آفتابی از حرکت باز ایستاد، و اما زندگی همچنان به جریان تند خویش ادامه داده بود. من آنجا ایستاده بودم، در مرکزیت جهان. و تو را تماشا میکردم که مثل شکوفه های درخت بادام، مثل دانه های ریز برف و به مانند برگ های خشک پاییزی بر من...