جونگگوک دستش رو روی قلبش گذاشت تا سریعا آرومش کنه.♫ she's got you mesmerized ♫
هنوز داشت بهش فکر می کرد. بعد از اتفاق اون روز توی ساحل، تهیونگ سریعا کنار یونگی رفت و مثل یه سگ خوب کنارش نشست. جونگگوک خیلی بهش اهمیت نمی داد اما کاملا مطمئن بود که راجع به این که چه هیونگ خوبی بوده گفته و منتظرش مونده بود تا یونگی تاییدش کنه. چون این چیزی بود که تهیونگ در طول جوونیش می خواست؛ تایید یونگی.
جونگگوک نمی دونست چرا ناگهان یاد اون روز افتاد.
چشم هاش رو بست و سعی کرد به چیزی فکر نکنه.
♫ While I die ♫
"به: نامجون هیونگ. لیدر خیلی خوبی هستی! واقعا خوشحالم که تو زندگیم باهات کار کردم. هم اتاقی بودن باهات وقتی خوابگاه کوچک تر از این بود، جالب بود اما این که تو اتاق های جداگانه بخوابیم بهتر بود چون خیلی بد خروپف می کنی... هاهاها. اما من دوستت دارم هیونگ، واقعا. نمی تونستم زندگی رو بدون آشنا شدن با تو تصور کنم." نامجون نامه رو با صدای بلند خوند، در حالی که صداش در تمام مدت می لرزید."دوستت دارم. و سلیقه ت تو مد و لباس داره بهت می شه. خداحافظ."سوکجین خنده ای زوری کرد. بعد نوبت اون بود.
"به: سوکجین هیونگ. دومین آشپز خوب زندگی من (اولیش مادرمه)، و هیونگی که بیشتر اوقات می تونم روش حساب کنم. متاسفم چون این بار نمی تونم بهت تکیه کنم..." صدای سوکجین لرزید. هیچ کدومشون سرشون رو بالا نیاوردن چون می دونستن اون چه حسی داره. همه شون همون حس رو داشتن.
همه شون دور هم به شکل دایره تو پذیرایی نشسته بودن و نامه های کوتاهی که تهیونگ تو اتاقش براشون گذاشته بود باز کرده بودن. می تونستن اون ها رو تو اتاقون بخونن اما می تونستن هم تصمیم بگیرن که با هم بخونن.
هیچ کس مجبور نبود چیزی بخونه؛ هیچ کدوم مجبور نبودن کاری رو که نمی خوان، انجام بدن.
اما تنها خوندن و نادیده گرفتن اتفاقی که ماه پیش افتاد کاری نبود که هیچ کدوم از اون شش نفر بخوان انجام بدن. علاوه بر اون نامجون تصمیم گرفته بود که تکیلف رو قبل از این که به برنامه ی کاری بعدیشون بپردازن، مشخص کنن. لعنت؛ اون ها حتی یه بیانیه هم ندادن و به جاش خودشون رو از چشم رسانه ها مخفی کردن.
سوکجین ادامه داد.
هوسوک در حالی که تو یه قسمت از نامه ش هق هقش نذاشت ادامه بده، جراتش رو جمع کرد تا ادامه بده و نسبا خوب هم تمومش کرد. جونگگوک گوش نداد. وقتی جیمین شروع به خوندن کرد، کاملا حواسش جای دیگه ای بود. عمیقا تو خودش فرو رفته بود. نه یونگی و نه اون پیشنهاد نکردن تا نامه هاشون رو بخونن و هیچ کس هم چیزی ازشون نخواست. جونگگوک تصور می کرد همه می دونن چه رابطه ای بین اون سه وجود داشته.

ESTÁS LEYENDO
The Gold Inside
Fanfiction⟮ شبی که تهیونگ به دیدن جونگوک اومد و ازش خواست با هم ستاره ها رو تماشا کنن، پسر کوچک تر نمی دونست این آخرین باره که تهیونگ رو می بینه! تهیونگ جرات اعتراف کردن نداشت اما جونگوک بهش این جرات رو داد... اون طلای درون تهیونگ رو دید... ⟯ وانشات ترجمه ای ...