pt 2 of 4

439 74 0
                                        

♫ What a sight for sore eyes ♫


"هیونگ... "

دروغ گفت.

وقتی تهیونگ ازش خواست با هم ستاره ها رو تماشا کنن داشت دروغ می گفت.

چه طور می تونست راست باشه وقتی حالا نصف بدنش روی بالاتنه ی جونگگوک بود و لب هاش داشت لب های اون رو به نرمی می بوسید. هنوز هم تردید داشت؟ تهیونگ روی پتو گیرش انداخته بود. کف دست هاش دو طرف سر جونگگوک بود و با ناله ای ضعیف توی دهنش نفس می کشید؛ اون تقریبا ساکت بود.

این تمام چیزی بود که جونگگوک می خواست. از چه زمانی دنبالش بود؟ هفده سالگی؟ هجده سالگی؟ از وقتی به یاد داشت دنبالش بود. از همون شب هایی که با هم دزدکی بیرون می رفتن می خواستش. از همون روز هایی که دور هم جمع شدن دنبالش بود. از وقتی کارش روشروع کرد می خواستش؛ وقتی جونگگوک یه آهنگ عاشقانه خوند، راجع به تهیونگ خوندش. و وقتی خودش رو لمس می کرد، به اون فکر می کرد.

این یه رویای پوچ و غمناک بود.

پس چرا وقتی که داشت به حقیقت می پیوست این قدر دردناک بود؟

زانوی تهیونگ بین رون هاش بود و داشت باهاش اون رو می مالید. ناله ای از بین لب های جونگگوک فرار کرد. سفت شده بود و تهیونگ حتما این رو می دونست. وقتی گونه هاش سرخ و گرم شد، چشم هاش رو به زور باز نگه داشت و نگاهش تو نگاه تهیونگ گره خورد. نمی تونست بفهمه تو سر پسر مقابلش چی می گذره.

تهیونگ دوباره نفس کشید و زانوش رو به جونگگوک مالید، شاید داشت سطح تحملش رو امتحان می کرد. انگار می پرسید "این چیزیه که می خوای؟"جونگگوک واکنشی نشون نداد و سعی کرد خودش رو آروم کنه."می تونم انجامش بدم؟"انگشت های مشت شده ش روی تیشرت سبز رنگ تهیونگ محکم تر شد."بله." این چه کلمه ای بود که الان استفاده کرد؟"آره." نفس نفس زد وقتی حس کرد تهیونگ پایین تنه ش رو پایین تر آورد و عضو ورم کرده ش رو به رونش مالید.

تهیونگ صورت هاشون رو نزدیک تر کرد. جونگگوک می تونست گرمای نفس هاشون رو حس کنه وقتی لب هاش رو به گوشش نزدیک کرد. زمزمه کرد"نه." مثل بچه گربه لیس کوچکی به پوستش زد و لرزی تو تنش انداخت. همین کار رو با تمام گردنش کرد. درست زیر چونه ی جونگگوک زبونش در حالی که به بالا نگاه کرد و دید بهش خیره شده از حرکت ایستاد.

اوه جونگگوک کارش رو تکرار کرد.

دید که تهیونگ دست راستش رو زیر تیشرتش سر داد و حس کرد که کف دستش به پوست شکمش کشیده شد. حس می کرد نوک سینه ش رو نوازش می کنه و کمی بین انگشت هاش فشارش می ده. جونگگوک می خواست کنارش بزنه و در همون حال می خواست به کارش ادامه بده. اون کسی بود که بتونه تصمیم بگیره؟ می تونست به این فکر کنه که دستش چی کار باید بکنه وقتی که لب های تهیونگ دوباره برای بوسه ی دیگه ای به لب هاش فشرده شد؟... وقتی که پسر بزرگ تر روی آرنجش تکیه داده بود و دست دیگه ش داشت پایین می رفت؟ جونگگوک خوش شانس بود که هنوز می تونست فکر کنه!

The Gold InsideTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang