3

393 94 31
                                    


+این لباسای مسخره دیگه زیاده رویه
لوهان در حالی که لباسای خدمه رو پوشیده بود و با استرس به اتاق سهون نزدیک میشد با حرص زیر لب گفت دستشو بالا برد و در زد

-بیا تو
سهون گفت و لوهان بدون معطلی در و باز کرد و داخل اتاق شد و با دیدن دختری که رو مبل داخل اتاق نشسته بود با نفرت به سهون نگاه کرد

+خب.. من باید چیکار کنم

-میا تو میتونی بری
سهون رو به دختر گفت و دختر سری تکون داد و تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق بیرون رفت

این دیگه چه آدمیه؟ حتی همسرشم باید جلوش تعظیم کنه؟ این واقعا فاز امپراطور برداشته
لوهان تو ذهنش با خودش گفت

-این برگه ها.. به همشون رسیدگی میکنی، تو کمتر از یک هفته
سهون در حالی که کلی برگه‌ رو روی میز میذاشت به لوهان گفت

+اونا..چین؟

-بخونشون متوجه میشی

لوهان به طرف میز رفت و برگه هارو برداشت

+خب.. پس من برم و بخونمشون..؟

-نه! همینجا برسی کن

+با..باشه

لوهان روی مبل گوشه اتاق نشست و مشغول خوندن برگه ها شد

اینا دیگه چی بودن؟ همه‌ی برگه ها مربوط به یه سری کودک بی سرپرست بودن و لیستی نوشته شده بود که هرکدوم به چه چیزایی نیاز دارن، لباس، کتاب، پتو، اسباب بازی... اما خب چرا اینارو به لوهان داده بود؟ مگه لوهان برای خدمتکاری به اینجا نیومده بود؟ نکنه حالا ارباب اوه قصد داشت بهش بفهمونه که تو که به لطف من همه چیز داشتی باید ادب و رعایت میکردی؟

+خُـ..خب ارباب.. من باید..چیکار کنم؟

-مشخص نیست؟

+خب..

+همه اون وسایل مورد نیاز تهیه میکنی و به اون یتیم خونه ای که آدرسش نوشته شده میبری

+من..یعنی.. من.. چشم

-میتونی بری، این کارتم بگیر برای خریدا احتیاجت میشه، اگه سوالی داشتی میتونی بیای و بپرسی

.........

لوهان از دیروز  که وظیفه خرید و تحویلشون به یتیم خونه رو گرفته بود به این مغازه و اون مغازه سر میزد و لباسای زمستونی کوچیک بزرگ و دخترونه پسرونه میخرید، سعی داشت کارشو به بهترین نحو انجام بده تا بهونه ای دست ارباب نده

بلخره اخرین پلاستیکای خرید و با کمک چانیول تو ماشین گذاشت و به طرف عمارت حرکت کردن

لوهان نمیدونست برای خرید مواد خوراکی بیشتر باید چه چیزایی بخره اما غرورش اجازه نمیداد از اون عوضی هورنی چیزی بپرسه اما برای انجام دادن کارش به بهترین نحو مجبور بود اینکارو بکنه..

seraglio/سراگلیوWhere stories live. Discover now