.FØɄR.

566 131 73
                                    

با عجله میدوید و به محض قرار گرفتن مقابل کافه نسبتا شلوغ ایستاد و نفسی گرفت...

اون پسر احمق  پیامش رو نخونده بود و هوسوک احمق تر هم داشت کل کافه های اطراف رو بخاطر پیدا کردنش زیر و رو میکرد.

البته که اون هیچ وقت به خودش زحمت جواب دادن تماس ها و پیام هاش رو نمیداد ...

این دیگه برای هوسوک، رفیق چندین ساله پسر عادی شده بود که بعد از 4 بار تماس گرفتن بلافاصله بهش زنگ بزنه و بگه ″ ببخشید هوسوکی گوشیم رو سایلنت بود !″

تنها بهونش برای جواب ندادن...

با یاداوریه تمام اون لحظه هایی که  پشت تلفن منتظر گذاشته میشد حرصی نفسشو بسرون فرستاد.

هوسوک قرار نبود این سری راحت ازش بگذره.
ایندفعه به هیچ عنوان بهانه همیشگی و مسخرش قابل قبول نبود.
هوسوک تو این یک هفته اخیر خوب به جین فهمونده بود که چقدر نگرانشه و حق نداره اون رو لحظه ای بی خبر بذاره ...

قدمی رو به جلو برداشت تا آخرین کافه اون حوالی رو هم با چشمای خودش بررسی کنه.

بوی دل انگیز کافه و موسیقیه ملایمی که فضا رو در برگرفته بود حس خوبی بهش میداد.

اما هوسوک بی اهمیت به این فضای آرامش بخش نگاه نگرانش رو به دنبال جین بین میز و صندلی ها میچرخوند و قدم های تندش رو به سمت فضای داخلی تر کافه بر میداشت.

پنج دقیقه گذشته بود و ندیدن پسر باعث میشد تا کم کم افکار مضخرفی به ذهنش هجوم بیارن .

همون دسته از افکاری که درست از یک هفته پیش مهمون ناخونده مغز و اعصابش شده بودن تا اون جارو به فجیع ترین شکل ممکن بهم بریزن.

دقیقا تو همون لحظه که ترس ، تمام وجود پسر رو در بر گرفته بود چشمش به جسم آشنایی که با نیش باز سر یکی از میز های گوشه کافه نشسته بود افتاد.

حتی فکر به این موضوع هم که اون تا همین چند لحظه پیش داشت از ترس و نگرانی برای این احمق آروم به مرز تشنج میرسید عصبیش میکرد.
هرچند که سعی داشت به این سوال که انگشتای مشت شدش رو اول باید تو صورت کدومشون بخوابونه جوابی نده...

=جین

-هو..هوسک؟

جین با شنیدن صدای هوسوک نگاهشو چرخوند و ناباورانه لب زد.

+اوه سلام!

نامجون به نشانه احترام کمی از جاش بلند شد و دستشو به طرف پسر تازه وارد دراز کرد .

اما بی توجهی و اخم هوسوک کافی بود تا به نامجون بفهمونه باید دستشو کنار بکشه .

نگاه نگران و خجالت زده جین سعی داشت تا تاسف پسر رو  بابت رفتار هوسوک نشون بده. در مقابل نامجون هم لبخند کوچیکی تحویل پسر بزرگ تر داد و با تکون دادن سرش بهش فهموند که مشکلی نیست و بابتش نگران نباشه.

•Sʉitɇ 776•Where stories live. Discover now