.FłVɆ.

534 122 101
                                    

هوسوک به سرعت چشمای وحشت زدش رو پشت دستای لرزونش پنهون کرد.

هر لحظه منتظر بود که نامجون در کمد رو باز کنه و هر دوشون رو به قتل برسونه .

اما برخلاف انتظارش دست لرزون و سرد یونگی تنها چیزی بود که نصیبش شد.

بلافاصله نگاهش رو به طرف پسر بزرگ تر که محکم دستشو رو دهنش گذاشته بود و تمام تلاشش رو میکرد تا با ایمو اشاره بهش بفهمونه در امانن چرخوند.

هنوز یک نفس راحت نکشیده بودن که صدای پسر مو بلوند نفس هردوشون رو در سینه حبس کرد .

+این چرا اینشکلیه!؟ این دوربین مسخره رو از کجا آوردی؟

جوری سر جین فریاد میکشید که انگار اون پسر قرار بود جوابش رو بده!

دستای لرزون هوسوک به یونگی فهمونده بود اگه تا یک دقیقه دیگه اونجا باشن قطعا پسر کوچیک تر از دست میره!

+لعنتی چرا از این عکس چند تاست؟ ۱ و ۲ و۳ چیه؟
چند تا رم انداختی تو این؟

یونگی از شنیدن حرفای بی سر و ته نامجون اخمی کرد .

داشت راجب چی حرف میزد؟

هرچند زدن این حرفا از یه آدم روانی که داشت از یک اتاق با تزتئنات جنازه و خون عکس مینداخت چیز عجیبی نیست ...

اما یونگی از یک چیز مطمئن بود .

اون دوربین تا دیشب حتی روشن هم نمیشد!

---

خسته از پایین بالا کردن تلویزیون کنترل رو به سمتی پرت کرد و نگاهشو به سمت جین چرخوند.

بیش از اون نتونست تحمل کنه و سوالی که به شدت ذهنش رو درگیر کرده بود رو به زبون آورد.

=زود نیست؟

جین زیر چشمی نگاهی به هوسوک انداخت .

-چی چیو زوده! من یک ساعت دیگه باید عکسا رو تحویل بدم !

هوسوک چشم غره ای به دوستش که سرش تا ته تو لپ تاپ بود رفت .

=اونو نمیگم که احمق! عاشق شدنتو میگم!

پسر بزرگتر با شنیدن این حرف نگاهشو بالا کشید.

-اهان اونو میگی...

هوسوک کمی خودشو رو مبل جلو کشید و دستاشو رو زانوهاش قرار داد و جدی تر از قبل ادامه داد.

=قبول دارم خوشتیپه ، قد بلند و جذابه ولی آخه.. اوف سوکجین تو یه دختر 18 ساله نیستی که به محض دیدن یه همچین ویژگی هایی بگی عاشق شدم!

جین خنده بلندی از لحن سردرگم و خشمگین دوستش سر داد و آروم لب زد .

-آره من عاقل تر از یه دختر 18 سالم...

•Sʉitɇ 776•Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt