.₮HłⱤ₮ɆE₦.″ᴱⁿᵈ″

734 93 134
                                    

+اعدام؟

پوزخندی زد و همزمان با جمع کردن دستاش مقابل سینش گفت:

+چطور میتونی بهترین دوستت رو بفرستی بالای چوبه دار؟

شنیدن این سوال باعث خنده پسرک شد.

~بس کن... توهین به خودمه که بخوام برات استدلال بیارم.

نامجون نفسشو بیرون فرستاد و با لحنی به ظاهر دلخور دهان باز کرد.

+تو قطعا سنگدل ترین آدم جهانی مین یونگی.

بلافاصله اخماشو در هم کشید و تمسخر آمیز ادامه داد:

+مگه نه؟ اون شب... مسخره کردن من با اون احمق و دوست احمق ترش بهت کیف داد؟

از سر حرص ابرویی بالا انداخت و مستقیم به چشمای یونگی زل زد.

یونگی لحظه ای به مردمک هایی که از خشم در حال سوختن بودن خیره شد .

نامجون... چقدر تغییر کرده بود!

~تو دیوونه شدی... اونشب ما فقط بخاطر برنده شدن جین تو مسابقه عکاسی دور هم جمع شده بودیم.
بگو ببینم با همین ظنّ داغون زدی همرو کشتی؟

نامجون که هنوز متقاعد نشده بود هیستریک خنده ای کرد و جوابی نداد.

~دوربین... الان کجاست؟

پسر مو بلوند ناباورانه به خودش اشاره کرد و گفت:

+الان انتظار داری جواب بدم؟

یونگی بیخیالانه شونه ای بالا انداخت .

+در هر صورت حتی اگه تو هم نگی من پیداش میکنم.... جایی جز سوییت و خونت نمیتونه باشه مگه نه؟

نگاهی به پسر انداخت تا شاید بتونه از حالت چهرش درست یا غلط بودن حدسش رو بررسی کنه ولی با نفهمیدن چیزی از اون صورت بی حس برگه های روی میزش رو جمع کرد و به پسر مو بلوند اشاره کرد تا با پوشیدن کلاه و ماسکش دنبالش بیاد .

به قصد خارج شدن از اتاق به سمت در گام برداشت اما قبل از خارج شدن لحظه ای ایستاد و نیم نگاهی به پسر که خیلی راحت رو صندلی لم داده بود انداخت و گفت:

~متاسفم...

آزرده و غمگین لب زد و باعث شد اخمای پسر تو هم بره .

+من به تاسف تو نیازی ندارم.

سرشو چرخوند و رو به پسر فریاد کشید.

+میشنوی مین یونگی؟ میشنوی دوست ساده لوحه من؟ من به تاسف هیچ کس نیاز ندارم!

لبای پسر بزرگ تر از سر بغض لرزید..اما قبل از اینکه احساساتش اون رو لو بده؛ از اتاق بیرون زد.

---

پسر هراسون در رو به هم کوبید و وارد اتاق شد .

•Sʉitɇ 776•Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora