پارت اول

717 81 5
                                    

کمتر از یک ماه به پنجمین سالگرد ازدواجشون مونده بود و هرروز
که میگذشت بکهیون سر در گم تر میشد ...
میدونست که چانیول چقدر بچه دوست داره اما هیچ کاری ازش بر
نمیومد ، این موضوع از وقتی که یکی از فامیالی همسرش از کانادا
برگشته بودند شدت گرفته بود و چانیول با دیدن بچه ی یک ساله
ی اونا هربار جوری ذوق میکرد و غرق این بچه میشد که یادش
میرفت اصال بکهیونی هم اونجا وجود داره ...
اون بخاطر اینکه میخواست با دختر بچه ای که نوه ی خالش
محسوب میشد خوش بگذرونه فراموش کرده بود برای حمایت از
بکهیون به جشنی که توی شرکتشون برگذار میشد بره و حسابی
همسر نازک نارنجیش رو ناراحت کرده بود ... گرچه که بکهیون معموال شکایتی نمیکرد و سعی کرد با یه لبخند از کنار بی توجهیش
بگذره
نمیتونست مثل زنایی که نازایی دارن پیش یه متخصص بره و بگه
بچه میخوام ، اون هیچ آپشن زنونه ای نداشت تا باهاش امکان
حاملگی وجود داشته باشه
جدا از مسئله ی عالقه ی شدید همسرش به بچه حس میکرد
زندگیشون یکنواخت شده و نیاز به یه تغییر اساسی دارن ،
مسافرت رفتن و عوض کردن خونشون چیزی رو عوض نکرده بود
و همه ی این ها باعث میشد بکهیون دلش یه بچه بخواد
همونجور که تو راه برگشت از شرکت بود یسری دالیل منطقی تو
ذهنش برای خودش جور کرد تا باهاش چانیول رو برای به
فرزندخوندگی گرفتن یه بچه از پرورشگاه راضی کنه
کیفی که روی شونش بود رو جا به جا کرد و کلید رو توی در
چرخوند ، کفشای گرون قیمت همسرش جلوی در جفت شده بود ...
پس خونه بود
-عزیزم تویی ؟
صدای بم و زیبای همسرش روحش رو نوازش میداد و آرومش
میکرد، جوری که نرم و عاشقانه " عزیزم " صداش میزد میتونست
آروم بکشتش
-منم ، منتظر کسی بودی ؟
چانیول با سرعت از آشپزخونه بیرون اومد و همسر الغر و ظریفش
رو در آغوش کشید
-منتظر تو بودم ، دلم ... برات تنگ شده بود
-اما ما صبح همدیگه رو دیدیم
-بازم از صبح تا االن مدت زیادیه و تو جدیدا از همیشه خواستنی
تر شدی ، نمیفهمی اما نفسمو میبری
بکهیون نفس عمیقی تو آغوش همسرش کشید و تمام عطر مردونه
ی تنش رو توی ریه هاش کشید ، انگار وجودش رو از آرامش
ساخته بودند ... یه آرامش اختصاصی برای بکهیون .
از آغوش همسرش بیرون اومد و لبخند کمرنگی زد
-میرم لباسام رو عوض کنم
-دست و صورتتم بشور و زود بیا ، امروز زودتر از دانشگاه اومدم و
استیک درست کردم ... برای تو هم آبداره همونطور که دوست
داری
-حتما سوزوندیش یا خامه !
-نه خیرم ، اولیشو سوزوندم ولی دومیش رو درست انجام دادم حاال
میبینی چقدر خوشمزست
چانیول با لحن لوسی گفت و بکهیون آروم خندید ، همسرش یمقدار
به انتقاد در مورد آشپزی افتضاحش حساس بود
-باید این استیک رو قاب کنیم ، خیلی با ارزشه چون تو برام
درستش کردی
-از این به بعد بیشتر برات غذا درست میکنم ، مثل صبح روز
عروسیمون که برات سوپ شیر و قارچ درست کردم
بکهیون با یادآوری خاطرات صبح عروسیشون لبخند بزرگی زد و
همونجور که لباسش رو میپوشید نگاهش روی انگشتاش افتاد ،
حلقه ای که نشون میداد به کی تعلق داره و عشقی که بینشون پایان
ناپذیر بود
-اون سوپ رو با کمک مامانت درست کرده بودی !
-در هر حال اونروز صبح با اینکه خیلی خسته بودم لباسام رو از
روی زمین جمع کردم و پوشیدم ، رفتم برات سوپ پختم و آوردم
در حالیکه تو سه ساعت بعدش خواب بودی
-یادت نیست که اونشب چقدر شیطنت کردیم ؟؟! تا خود صبح ،
ساعت زنگ زد اما تو هنوز دست بردار نبودی !
چانیول چیزی رو محکم توی آشپزخونه روی زمین انداخت و
بکهیون با عجله خودش رو بهش رسوند
یکی از لیوان های کفی از دست چانیول افتاد و شکست اما تکه
های ریزی نبود و به راحتی با دست جمع میشد
چانیول لبخند معذبی زد و با دستکشای کفی دوال شد که لیوان رو
برداره
-ولش کن بعدا با جارو جمعش میکنم
-میره تو دست و پات
موهای فر فری چانیول توی چشماش میرفت و اون به زور سعی
داشت با همون دستکشای پر کف موهاش رو کنار بزنه اما نتیجش
فقط کفی شدن صورتش بود
-مواظبم
بکهیون آروم چتری های فر چانیول رو از توی چشماش کنار زد و
نوک بینیش رو بوسید
-هنوزم تو ظرف شستن دست و پا چلفتی ای
-تقصیر توئه که نمیزاری رو کارم تمرکز کنم ، صد بار گفتم از اون
شب حرف نزن یادم میاد دستام میلرزن ...
-چرا ؟
-چون اونشب خیلی هات شده بودی ، لعنتی با اون میکاپی که برای
عروسی داشتی ... با اون بدنی که قرار بود کامال برای من باشه و
واقعا بهترین شب بود ؛ از اون خاطره انگیزا
-بعد از اون شب دیگه خط چشم نکشیدم ، فکر کنم حساسیت
دارم بهش
-آره ولی خیلی به چشمات میومد ، فوق العاده شده بودی
-میخوای دوباره بکشم ؟
چانیول با ذوق سر تکون داد و مثل یه بچه خودش رو به بکهیون
چسبوند
عجیب بود اما با وجود گذشت 5 سال هنوزم عشقشون روز به روز
بیشتر میشد و قلبشون حجم بیشتری از عشق رو در بر میگرفت
-باشه میکشم ، درست بلد نیستم فکر کنم اول باید برم از مامانم
یاد بگیرم
-خودم برات میکشم
-تو فعال این بشقاب ها رو آبکش کن و بیا شام بخوریم تا بعد
چانیول دوباره مشغول ظرف شستن با مشقت زیاد شد و بکهیون
میز رو چید ، در قابلمه ای که چانیول توش استیک درست کرده
بود رو باز کرد و انتظار داشت با یه چیز سوخته و افتضاح رو به رو
شه اما در کمال تعجب استیکای چانیول خیلی خوش رنگ و بو
بودند
-مطمئنی خودت پختی ؟
-آره خودم پختم ، تا حاال بهت دروغ گفتم ؟
بکهیون به فکر فرو رفت ، پنج سال بود که بعنوان یه زوج بودند و
چانیول از همون اولین روز آشناییشون تا االن یکبار هم بهش دروغ
نگفته بود ، عاشق همین صداقتش شده بود ...
-نه ، معلومه که نگفتی
-خوب شده ؟
-عالین
با رضایت نگاهی به غذای پخته شده توسط همسرش انداخت و
نفس عمیقی کشید ، همین که اینقدر پیشرفت کرده بود که
آشپزخونه االن فقط کثیف بود و منفجر نشده بود خودش نعمتی بود
استیک ها رو توی دوتا بشقاب روی میز گذاشت و منتظر چانیول
ایستاد
چانیول بعد از اینکه محکم آخرین لیوان رو آبکش کرد بعد از
اینکه مطمئن شد صدای " جیر جیرش " در اومده دست از سر
لیوان بیچاره برداشت و صندلی رو برای بکهیون عقب کشید تا
بشینه و خودش هم رو به روش نشست
یجوری به دیدن بکهیون عادت کرده بود که اگه همسر کوچولوش
جلوش غذا نمیخورد غذا از گلوش پایین نمیرفت
-خب ... چه خبر از شرکت ؟ کارا خوب پیش میره ؟
بکهیون بعد از فارغ التحصیلیش از دانشگاه توی یه شرکت
بازرگانی کارآموز شده بود تا بعدا یکی از کارمند های اونجا شه ،
برخالف بقیه ی کارآموزا اصال بهش سخت نمیگذشت و کسی زیاد
ازش کار نمیکشید ... نمیدونست ولی چانیول سفارشش رو کرده
بود که هواش رو داشته باشن
-آره ، یسری چیزا یاد میگیرم و کارایی که ازم میخوان رو براشون
انجام میدم مثل همیشه
یه تیکه از استیکش رو با چاقو برید و توی دهنش گذاشت و
همونجور که غذاش رو میجوید ادامه داد :
-دانشگاه خوب بود ؟
چانیول ، استاد دانشگاه بود ... همون دانشگاهی که بکهیون ازش
فارغ التحصیل شده بود ، همونجایی که عاشق شدند و اولین بار
رابطه داشتند
-اگه سر و کله زدن با یمشت نفهم و پاچه خواری هاشون برای نمره
رو در نظر نگیریم خوووب که نه عالی میشه ... میدونی که عاشق
شغلمم
-آره بیشتر از من
با حالت دلخوری گفت و سرش رو زیر انداخت ، جوری که انگار
مشغول غذاشه و نمیخواد به همسرش توجهی نشون بده
-میدونی که تا چه حد عاشقتم ، میتونم اون شغل کوفتی رو
بخاطرت بیخیال شم !! تو فقط خوشحال باش
-شوخی کردم ، میدونم چقدر دوستم داری الزم نیست هربار بخوای
خودت رو ثابت کنی
-پنج سال گذشته ... تا االن باید به هر دومون ثابت شده باشه
ثابت شده بود ، عشقی که چانیول به بکهیون داشت چیزی بود که از
چشماش هم بیشتر بهش مطمئن بود ... ترسی که هربار داشت این
بود که نکنه زندگیشون کلیشه ای بشه و چانیول به فکر یه تغییر
باشه ، نکنه ازش خسته شه ؟!
-چانیول ؟
دستاش رو زیر میز بهم فشرد و آب دهنش رو قورت داد ، فقط باید
قدرت بیان خواستش رو پیدا میکرد و اونوقت همه چیز تموم
میشد... یا قبول میکرد یا نظرش منفی بود
-جانم ؟
-میگم که ... میخوای ...
کارد و چنگالش رو یه گوشه ی بشقاب گذاشت و کمی آزاد تر
نشست ، نمیدونست چرا بیان اون جمالت براش سخت بودند و
انگار کلمات رو گم کرده بود
-غذات رو بخور
-میخورم ... یه درخواستی ازت دارم
-تو جون بخواه
-ببین ... ما االن پنج ساله با هم ازدواج کردیم البته اگه اون یسالی
که قرار میگذاشتیم رو در نظر نگیریم ... چند وقتیه زندگیمون داره
رو یه خط عادی پیش میره ، سرکار ، خونه ، سر کار دوباره خونه
وسطشم یه مهمونی ای مسافرتی جایی
-خب ؟
چانیول چیز خوبی رو پشت حرفای همسرش نمیدید ، انگار داشت
زمینه ی جداییشون رو میچید ، جدایی از بکهیون براش مثل این
بود که بگن میخوایم قلبتو از تو سینت بیرون بکشیم ... همینقدر
دردآور و سخت !!
-بیا یه بچه از پرورشگاه بگیریم ، من شرکت نمیرم و بزرگش
میکنم ... در هر حال اونا هم به خانواده نیاز دارن و این خیلی خوبه
که صدای پای یه بچه توی این خونه بپیچه ، برای هردومون خوبه
-نه
چانیول به ثانیه نکشیده جواب داد و یه تیکه بزرگ از استیکش رو
تو دهنش گذاشت و پنهانی نفس راحتی کشید
-نـــه ؟؟؟؟
-گفتم که نه ، من خوشم نمیاد بچه های مردم رو بزرگ کنم . این
حرفا چیه ، حتما باید یه بدبختی تو زندگیمون داشته باشیم که
یکنواخت نباشه ؟ آرامش به ما نیومده ؟؟!
-منظورم این نبود ، تو خودت هم بچه خیلی دوست داری اگه
بیاریمش خودش یه تنوعه و واسه هردومون خوبه
-بچه دوست دارم ولی بچه ی خودمو ، کسی که از خون خودم باشه
نه بچه های مردم
-اما اونا که سرپرستی ندارن
-بازم هم خون ما نیستند
بکهیون دستاش رو محکم روی میز کوبید و اخم کرد ، هیچوقت
نمیتونست منظور پشت حرفای چانیول رو بفهمه ... اونکه خودش
میدونست نمیتونه براش یه بچه از خون خودش بیاره پس این چه
حرفی بود
-من نمیتونم برات بچه بیارم میفهمی ؟ من پسرم اون کوفتی که زنا
واسه بچه دار شدن دارن رو ندارم ، حاال میخوای چیکار کنی ؟ نه
نوه ای برای ادامه دادن نسلت هست و نه بچه ای
چانیول از این جدی شدن ناگهانی بکهیون جا خورد ، انگار خیلی
دلش پر بوده و مدت ها این حرف ها رو سینش سنگینی میکرده
-ما بچه نیاز نداریم ، باهم خوشحال و خوشبختیم ... یه بچه ی شاشو
که تو سرمون ونگ بزنه دهنمونو سرویس کنه میخوای ؟ دنبال
دردسری بخدا
-باشه ، همینجوری ادامه میدیم
از جا بلند شد و استیک نصفه نیمش رو توی سطل آشغال خالی
کرد و با قدمای بلند وارد اتاق شد
-بکهیـــون
در محکم کوبیده شد و چانیول با کالفگی به موهاش چنگ زد ، بوی
منت کشی میومد و میدونست دوباره مثل همیشه کار خودشه
از جا بلند شد و آروم دستگیره ی در رو چرخوند
فرشته ی کوچولوش سرش رو زیر مالفه ها پنهان کرده بود و آروم
فین فین میکرد
-بکهیونم ؟
با دستای قدرتمندش تن الغر همسرش رو بلند کرد و اونو میون
بازوهاش حبس کرد
-میدونی که تحمل دیدن اشکاتو ندارم ، اگه دوباره حمله عصبی بهم
دست بده خودت اول از همه میترسی
-بیا بریم یه بچه بگیریم
بکهیون همونور که سرش رو به سینه ی ورزیده ی همسرش تکیه
داده بود آروم بینیش رو باال کشید و گفت
-من خوشم نمیاد بک ، اونا بوی دردسر میدن ... حس خوبی بهشون
ندارم ، من هرکار گفتی میکنم تا این حس یکنواختی رو نداشته
باشی اما اون بچه رو بیخیال شو لطفا ... جون چانیول
بکهیون " باشه " ی آرومی گفت و حرف دیگه ای نزد ، شاید اینم
یه حس گذرا بود و مثل همیشه زود تموم میشد
-هنوزم قهری ؟
چانیول با مالیمت پرسید ، اون هیچوقت تحمل نداشت ... تحمل
گریه، قهر و یا هرچیزی که مربوط به ناراحتی همسرش باشه رو
نمیتونست تحمل کنه
-از اولشم قهر نبودم ... فقط یه پیشنهاد بود
-اما ناراحت شدی !
-دلم میخواد بچه داشته باشیم یول ، تو تنها پسر خانوادتونی و اگه
بچه نداشته باشی نسلتون از بین میره ، من و تو میتونیم با یه بچه
رابطمونو محکم تر کنیم و ...
چانیول انگشت اشارش رو عمود روی لب های بکهیون گذاشت و
ساکتش کرد ، اون هیچ نیازی به وارث و هر کوفت دیگه ای
نداشت فقط بکهیون رو میخواست
-رابطه ی ما محکم تر از این نمیشه بک
-بیا فقط دعا کنیم من بتونم حامله شم ...
-چرت و پرت نگو ، چیزای بهتری هست که میتونیم از خدا بخوایم
نه چیزای محال پس بیخیال شو ... مگه نمیگی بخاطر من ؟ من بچه
نمیخوام عزیزم نمیخوااام
چونه ی بکهیون رو گرفت و سرش رو باال آورد ، حرصی میشد
وقتی اون پاپی لعنتی غصه میخورد و سرش رو زیر مینداخت
-منو ببین
چانیول با لحن دستوری گفت و بکهیون تو چشماش خیره شد ، اون
خیلی راحت میتونست دیوونش کنه ... فقط با یه رطوبت کوچیک
توی چشماش میتونست همسرش رو کامال روانی کنه
-من عاشقتم بک ، تو هم عاشق منی ... این عشق یعنی تنوع تو
زندگیمون که برای صد سال دیگه هم کافیه دیگه به بچه فکر نکن
باشه ؟
بکهیون آروم سر تکون داد و فاصله ی میون لب های ملتمس
چانیول رو با لب های خودش پر کرد ، یه بوسه ی آروم و عاشقانه
الزم بود تا اون بحث برای همیشه تموم شه و دیگه بهش فکر نکنن
چانیول راست میگفت ...
اونا نیازی به بچه نداشتند ...
*
*
*

🌺my baby is a miracle🌺Where stories live. Discover now