پارت نهم

205 39 0
                                    

وقتی چانیول وارد خونه شد همه ی المپ های خونه خاموش بودند و
فقط نوری که از صفحه ی تلویزیون میومد باعث شد بتونه جلوی
پاشو ببینه و بره داخل
-بکهیون ؟
صداش زد اما جوابی نشنید ، بکهیون همیشه عادت داشت تو
تاریکی سورپرایزش کنه پس حتما االن هم یجایی قایم شده بود تا
سورپرایز کنه ... اونشب سالگرد ازدواجشون بود
به سمت تلویزیون رفت و با دیدن کاغذی که روی میز تلویزیون
بود بیشتر به اون سمت کشیده شد ، حتما بکهیون جایی رفته و
براش پیام گذاشته اما با دیدن برگه ی آزمایشگاه بیمارستان سوهو خون تو رگ هاش
یخ بست و دستاش شروع به لرزیدن کرد ، هرچی بود مربوط به
بیحالی و استفراغ های اخیر همسرش بود
با دقت تموم نتیجه ها رو مطالعه کرد و در آخر وقتی دید اون یه
تست بارداری بوده چشماش از حدقه بیرون زد
اسم بیمار و سن و مشخصاتش تماما مال همسرش بودند و نتیجه ی
آزمایش بارداری مثبت بود ، دست گل رز سرخی که برای بکهیون
خریده بود از دستش افتاد و صدای برخوردش روی زمین سکوت
مرگبار خونه رو شکست ...
-بــ ... بـــکــهیــون ؟
مگه پسرا هم میتونستند حامله شن ؟؟؟؟ چانیول مطمئن بود بکهیون
پسره و تابحال به عمرش نشنیده بود پسری توی جهان حامله شده
باشه اما االن اون آزمایش چی میگفتتت
-یوال ...
-این ... این چیه ... سورپرایزم کردی که به قیافم بخندی نه ؟
رنگ از صورت چانیول پریده بود و یدونه عرق از روی شقیقش
سر خورد ، اون واقعا شوکه شده بود و بکهیون به حاالتش ریز
خندید
-این واقعیه چان ، میتونی زنگ بزنی از کریس بپرسی
-تو که پسری ... این نتیجه ی تست بارداریه ... مگه همچین چیزی
ممکنه ؟
-ممکن شده
لبخندی زد و دستای سرد چان رو گرفت و همونطور که پسر قدبلند
تو شوک بود اونو روی نزدیک ترین کاناپه نشوند
-من بهت میگم چطوری اما قول بده که باور کنی چان ، این یچیز
دور و غیرقابل باوره و من بهت حق میدم اگه باور نکنی اما باید بهم
اعتماد کنی
-باور میکنم ... فقط بهم بگو چه بالیی سرت اومده
بکهیون لباشو از بین دندوناش آزاد کرد و نفس عمیقی کشید ،
وقتش بود که حقیقت رو مثل روز برای چانیول روشن کنه اما
نمیدونست اون باور میکنه یا نه ... امتحانش ضرری نداشت
تمام ماجرا رو ریز به ریز بدون اینکه چیزی از قلم بندازه از همون
روزی که توی پارک نشسته بود تا حرفای کریس و خطرات
حاملگیشو برای چانیول گفت و به لب هاش که هر لحظه بیشتر
سمت پوزخند میرفت نگاه کرد
-باورم نمیشه
-ولی این تمام حقیقته یول ، باور کن دروغ نمیگم به جون بچمون
بکهیون شیشه ی صورتی رنگی که معجون مون توش بود رو نشون
چان داد و چانیول همون موقع شیشه رو از دستش قاپید
وقتی درش رو باز کرد بوی آشنایی به مشامش رسید ... همون بویی
که مدت ها بود روی تن بکهیون نشسته بود و هیچکدومشون
نمیدونستند بوی چیه
-این بو ... بهت گفتم عجیبه ولی نمیدونستی مال چیه
-حدس میزدم ولی مطمئن نبودم
-بکهیون ، این یکم عجیبه ... چیزی که داری میگی مثل انیمیشنای
دیزنی میمونه ، تو پسری مثل من . آخه چطور ممکنهاالن بچمون
توی شکمت باشه ؟؟
چانیول با درموندگی گفت و دستش رو روی شکم تخت بکهیون
گذاشت ، باورش میکرد چون بکهیون هیچوقت دروغ نمیگفت اما
با منطقش جور در نمیومد
-این یه معجزه ست چانیول ، اون فرشته اومده بود تا آرزوی منو
برآورده کنه تا برات پسر بیارم ... بهت که گفتم میترسم از اینکه
مادرت عالوه بر من برات زن بگیره تا پدر شی ، من این کارو برات
کردم
چانیول فقط با ناباوری سر تکون داد ، بکهیون همیشه حرفای
مادرش رو جدی میگرفت و میترسید ... انگار از وقتی بحث بچه
شده بود اونم بعد از 5 سال نتونسته بود راحت و خوشحال باشه
-بهت گفتم من بچه نمیخوامممم ، چرا محض رضای خدا فقط به
حرفم گوش نمیدی بک ؟ کریس بهت گفته ممکنه بمیری میفهمی ؟
برای یه توله سگ کوفتی جونتو به خطر انداختی یه معجون از کسی
که نمیشناسیش گرفتی خوردی و االن حامله ای ... میفهمی داری
چه بالیی سر زندگیمون میاری بکککککک ؟؟ منِ لعنتی حتی یه
ثانیه هم بدون تو نمیتونم زندگی کنم ، من اگه به کسی غیر تو
نزدیک شم خودم ذره ذره میمیرم میفهمی اینو ؟ هیچ زن کوفتی
قرار نبود بیاد تو زندگیم وقتی من تمام خودمو گذاشتم برای تو ...
چرا خودتو تو این وضع انداختی ؟؟؟
چانیول چند بار داد زد و بکهیون در حالیکه ترسیده بود بیشتر تو
مبل فرو رفت ، خودش رو مقداری عقب تر کشید چون چانیول
اونقدر عصبانی شده بود که ممکن بود حتی کتکش بزنه
-بــ ... بهش نگو توله سگ ... اون بچه ی ماست چان ... فرشته
کوچولویی که اومده زندگیمونو عوض کنه
چانیول وقتی دید همسرش رو ترسونده چند بار نفس عمیق کشید و
موهاش رو چنگ زد ، نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت ...
بیشتر نگران بکهیون شده بود ، اگه جونش به خطر میافتاد هیچوقت
خودش رو نمیبخشید
-چند وقته حامله ای ؟
با آرامش پرسید و بکهیون رو توی بغلش گرفت ، اون االن یه بچه
تو شکمش داشت و نباید میترسوندش ... اون احمق ... فقط یلحظه
از کوره در رفت
-فکر کنم 3 هفته ... یا بیشتر
-خدای من ... تو باید بهم میگفتی بک ، نباید یماه تنهایی صبر
میکردی ببینی واقعا خبری شده یا نه
بکهیون مقداری ازش فاصله گرفت و لبخند تلخی زد ، همچیز
اونقدر روشن و واضح بود که همسرش باور کرد و متقاعد کردنش
آنچنان هم سخت نبود
-دیدی تو هم باورت شد ؟ ... چون میدونی من یه احمقم که
بخاطرت رو همه کاری ریسک میکنم ، من بخاطر تو جلوی پدر و
مادرم ایستادم و اینقدر پافشاری کردم تا قبول کردند با یه پسر ازدواج کنم چون عاشقشم ... ترس از دست دادنت بهم جرئت داد تا
چیزی که نمیدونستم تهش به کجا ختم میشه رو بخورم چون اگه
حس دوران آشناییمون عشق بوده من االن به جنون رسیدم و حاضر
نیستم حتی لحظه ای تو زندگیمون کمبودی از طرف من حس کنی
و بخوای کسی رو بیاری تا اون شکاف خالی رو برات پر کنه ...
نمیخواستم از دستت بدم
هربار از ترس از دست دادن چانیول حرف میزد همسرش با
مهربونی بهش توضیح میداد که کسی نمیتونه جاشو براش بگیره ،
حتی خودش بهتر از هرکسی میدونست که چانیول اگه لحظه ای
ازش دور شه میمیره اما بازم یه ترس کاذب تمام وجودش رو پر
میکرد ... مادر چانیول فرد با نفوذی بود و پسرش همیشه به حرفش
گوش میداد . از اونجایی که بکهیون یه پسر شهرستانی ساده بود و خانواده ی چانیول نسل اندر نسل تاجر بودند میترسید که به خاطر
قدرت کم خودش و خانوادش چانیول رو راحت از چنگش در
بیارن ، همسرش حتی عالقه ی شدیدی هم به دختر بچه ها نشون
میداد و این بر ترسش می افزود
-حاال باید چیکار کنیم ؟ وای بکهیون میترسم بالیی سرت بیاد،
فردا میرم با کریس حرف میزنم
-نمیخواد
بکهیون هول کرد و با عجله گفت ، نظر کریس این بود که هرچه
زود تر بچه رو سقط کنند تا مادر آسیبی نبینه اما اون به هیچ وجه
دست به اون فرشته ی کوچولو نمیزد
-خودت بهم بگو نظر کریس وو در مورد بچمون چی بود ؟
چانیول با لحن جدی و قاطعیت پرسید و تو چشمای لرزون بکهیون
خیره شد
-گفت .... گفت سقطش ... کنیم ... و چون معلوم نیست آدم باشه و
جای مشخصی هم نداره ... به بقیه ی دستگاه های بدن من فشار
میاره
-خب پس ، فردا میریم و سقطش میکنیم ... این مسئله تموم شده
ست
همونطور مثل قبل قاطعانه گفت و از جاش بلند شد و مصمم تر از
قبل شده بود ، اون حتی وقتی یه زخم به دست بکهیون بود هم دلش
آتیش میگرفت
-نــه چانیول ، اون خیلی بچه ی خوبیه ... باور کن غیر از عالئم
طبیعی بارداری هیچوقت اذیتم نکرده ... من مطمئنم که آدمه مثل
خودمون ، بهش یه فرصت بده
بکهیون مچ چانیول رو محکم گرفت و بهش چند بار التماس کرد ،
اون بچه رو یه فرشته بهش هدیه داده بود و مطمئن بود آسیبی بهش
نمیرسونه ... سرش کم کم داشت گیج میرفت و احساس سنگینی
شدیدی داشت
-بکهیون ، اگه االن خودتو توی این تحلیال بکشی هم باورم نمیشه
حامله باشی ... اونموقع تا حاال دارم با ساز مسخره ای که میزنی
میرقصم ببینم خودت بیخیال میشی یا نه اما انگار هنوزم دست
بردار نیستی ! اصال این امکان برای پسرا وجود نداشته و نخواهد داشت ، شاید مستی چیزی هستی هان ؟ بیا دیگه این سورپرایز
کثیفو تموم کنیم و برگردیم سر زندگی اصلیمون
چانیول چند بار دیوانه وار خندید و اینقدر به قیافه ی بدبخت و
جنگ زده ی بکهیون خندید که اشک گوشه ی چشماش جمع شد
در همون حین داشت بکهیون رو بو میکشید تا بوی الکل رو حس
کنه اما اون پسر به طرز باورنکردنی بوی همون معجون رو میداد و
انگار تمام تنش رو طراوت و تازگی پوشونده بود
-پس چرا اونموقع تا حاال داری جوری رفتار میکنی که انگار
باورت شده ؟ باید بهم میگفتی که برات همچیز مسخره ست
-همچیز مسخره ست چون تو داری مردونگیتو برای بچه زیر سوال
میبری ! کدوم مردی حامله میشه که تو دومیش باشی هااان ؟ ببین
بیون بکهیون ، این داستان زیادی واقعی بنظر میرسه و واقعا هم باور کردم اما هنوزم یه گوشه ی قلبم نمیتونم قبول کنم که بعدا
قراره از شکمت بچه بیرون بیاد و اون منو بابا صدا کنه ... درک
میکنی دیگه مگه نه ؟
بکهیون حس بیچارگی داشت ، تمام بدنش سرد شده بود و بدتر از
همه اونجایی بود که چانیول داشت رسمی صداش میکرد و این
یعنی واقعا از دستش ناامید شده و حس کرده همسرش یه احمقه
-امشب رو تظاهر به باور کردن بکن حتی اگه برات قابل قبول
نیست ... ! به زودی خودِ مون میاد و همه چیزو برات روشن میکنه
تمام صورت چانیول رو همون حالت تمسخر قبلیش پوشونده بود و
فقط با بیخیالی سر تکون داد
-خوشحال میشی اگه باهات مثل یه حامله رفتار کنم ؟ دوست
داری؟

🌺my baby is a miracle🌺Where stories live. Discover now