پارت دوم

269 45 0
                                    

اونروز یه روز تعطیل بود و بکهیون و چانیول برای پیاده روی به
پارک رفته بودند ، پارک رو به روی خونشون معموالتو روزای
تعطیل شلوغ بود و مردم برای تفریح به اون پارک کوچیک و با
صفا سر میزدند
بکهیون و چانیول هم در حالیکه لباس و کفش ورزشی ست
کاپلیشون رو پوشیده بودند پا به پای هم قدم بر میداشتند و به قول
رو
بکهیون " چربی های انبار شده در هفته ای که گذشت "
میسوزوندند
-خسته شدم ، یکم بشینیم ؟
بکهیون در حالیکه بعد از دو ساعت پیاده روی نفس نفس میزد
گفت و یه نیمکت برای نشستن پیدا کرد
-هرجور تو بخوای
چانیول هم کنارش نشست و دست همسرش رو محکم گرفت و
فشرد
-داریم تو پیاده روی رکورد میزنیم
هفته های قبل که برای پیاده روی به پارک اومده بودند رکورد
نهاییشون یکساعت بود اما اومروز دوساعت پیاده روی کردند و
این خودش یه پیشرفت محسوب میشد
-هفته ی دیگه میریم باشگاه
-اونجا من یه وزنه ی بزرگ برمیدارم و تو یه دمبل ، قشنگ معلوم
میشه بیبی کوچولوی منی
-من تو کارای دیگه مهارت دارم ، همچی که به وزنه برداری نیست
-مثال چه کاری ؟
بکهیون کمی فکر کرد و بعد یه قیافه ی شیطون به خودش گرفت
-مثال بردن دل تو ؟
-اونو که فوق تخصصش رو از آمریکا داری
بکهیون ریز خندید و با گلوی خشک شده اش چند بار سرفه کرد ،
بطری آبش توم شده بود و حال نداشت تا دکه ی مواد غذایی برای
خریدن آب بره
-بشین من برم یچیزی بگیرم و بیام
چانیول از جا بلند شد و به سمت دکه قدم برداشت ، اونا دقیقا رو به
روی جایی که وسایل بازی بچه ها بود نشسته بودند و بکهیون خیلی خوب میتونست بچه هایی که با ذوق و شوق از سرسره ها لیز
میخوردند و سوار تاب شدند رو ببینه ، اونا واقعا دنیای شیرینی
داشتند ...
همونطور که حواسش به بازی کردن بچه ها پرت شده بود صدای
جیغ و گریه ی بچه ای اونو از دنیای خودش بیرون کشید و
توجهش رو جلب کرد
پسری که تقریبا میخورد دبیرستانی باشه با دوچرخش با سرعت از
کنار یه دختر بچه رد شده بود و بچه برای اینکه خودش رو از
جلوی راه پسر کنار بکشه با عجله به عقب رفته بود و بستنیش
پخش زمین شده بود ، برای همین کنار بستنیش زانو زده بود و با
صدای بلند گریه میکرد
چانیول بیخیال خریدش شد و دختر بچه رو محکم در آغوش کشید
تا آروم شه
-چیشده کوچولو ؟ بستنیت افتاد ؟
فاصله ی دکه از نیمکتی که بکهیون روش نشسته بود در حد چند
قدم بود و اون خیلی خوب میتونست مکالمه ی همسرش و دختر
بچه رو بشنوه
دختر بچه میون گریه هاش سر تکون داد و دوباره زد زیر گریه ،
چانیول موهای دخترک رو پشت گوشش زد و آروم پیشونیش رو
بوسید
-اینکه چیزی نیست ، اتفاقی نیافتاده ... االن اوپا برات یه بستنی
دیگه میخره
-اوپا برای نینی خودت بخر
-من بچه ندارم کوچولو
چانیول لبخند کمرنگی زد و نگاهی به بکهیون که چند قدم اونطرف
تر داشت نگاهش میکرد انداخت ، امیدوار بود بکهیون دوباره جنی
نشه و این دلسوزیش برای دختر بچه رو به معنی بچه خواستن نگیره
-نداری ؟ زود دعا کن که لک لک ها برات یه دختر خوشگل عین
من بیارن ... باید بری کلیسا ، بابام میگه که اون و مامانم توی
کلیسا دعا کردند بعدش خدا منو گذاشته تو بقچه داده یه لک لک
سفید بزرگگگگ بیاره
-مامان بابات خیلی خوش شانسن که بچه ای به شیرینی تو دارن
چانیول بستنی ای که برای بکهیون گرفته بود به دست دخترک داد
و دوباره موهاش رو نوازش کرد ، موهای نرم و لطیف دخترک حس
خوبی رو براش تداعی میکردند ... باعث میشد یمقدار نرم شه ودلش بخواد به خواسته ی بکهیون تن بده و برن از پرورشگاه یه بچه
بگیرن
تمام مدتی که دختر بچه با لذت بستنیشو لیس میزد چانیول روی
بکهیون زوم کرده بود که به ظاهر داشت خودش رو سرگرم
گوشیش نشون میداد اما در واقع گوشاش رو تیز کرده بود تا ببینه
چان نظرش در مورد اون بچه چیه
دختر بچه نگاه چانیول رو دنبال کرد و آروم روی شونش زد
-اون کیه که اینقدر نگاهش میکنی ؟ دوستته ؟
چانیول نمیدونست گفتن رابطه ی بین دوتا پسر به اون بچه درسته
یا نه اما نمیتونست رابطش با بکهیون رو انکار کنه ... هیچوقت
انکار نکرده بود ، همیشه به صراحت میگفت که بکهیون همسر
عزیزش و تنها داراییشه
-اون همسرمه ، همونی که باید باهاش برم کلیسا و دعا کنم تا خدا
یه لک لک برامون بفرسته !
-عههه تو هم مثل دایی جونگینی من با کیوتا ازدواج میکنی ؟ دایی
جونگینی هم مثل تو یه همسر کیوت داره تازشم زودتر از شما رفتن
کلیسا و االن 6 تا نینی دارن !
چانیول که تقریبا هیچی از حرفای بچه نمیفهمید شونه ای باال
انداخت و لبخند مصلحتی زد ، اون بچه حتما اشتباه میکرد ... اون
که این چیزا رو درک نمیکرد ، اگه واقعا طبق گفته ی بچه همسر
داییش یه پسر باشه پس اون شش تا بچه چی میگفتن ؟! شاید فقط
تیپ همسر دایی اون بچه یمقدار به پسرا میزد یا یه همچین چیزی
همون موقع مادر بچه اومد و سراسیمه خودش رو به بچه ش رسوند ،
چانیول تعظیم کوتاهی به مادر بچه کردو لبخند زد
-ممنون که براش بستنی خریدید ، اون خیلی سر به هواست ...
مواظب چیزایی که میخریم نیست االنم باز ...
-اشکالی نداره خانوم ، دعواش نکنید ... اتفاقه دیگه میافته
دختر بچه ناگهان بوسه ی محکم و آبداری روی گونه ی چانیول زد
و از بغلش پایین اومد
گوشه ی لب چانیول ناخواسته باال رفت و خندید ... اون بچه واقعا
باعث میشد قند تو دلش آب شه
-دختر شیرین و باهوشیه
-ممنون از لطفتون
مادر بچه هم به چانیول تعظیم کرد و دست دخترکش رو گرفت و
از اونجا دور شدند ، این فقط برای بکهیون مثل یه زخم بود که
انگار روش نمک پاشیده باشن ... اون همچنان از اینکه چانیول بخاطر بچه به کس دیگه ای فکر کنه میترسید اگرچه اون همیشه
اینو نقض میکرد
-برات بستنی گرفتم ، دوست داری
چانیول بستنی جدید رو به سمتش گرفت و با لبخند بهش گفت
-دختر بچه ی نازی بود ، خوشحالم که کمکش کردی
بکهیون به یه نقطه خیره شده بود و لباش رو به پایین آویزون شده
بود ، دوباره هوای بچه دار شدن آرامشش رو سلب کرده بود
-دوباره بچه دیدی رفتی تو ناکجا آباد ؟؟! ول کن بک ، فقط
بستنیش افتاد و منم براش خریدم که دهنش رو ببنده
و چانیول بازهم مثل دفعات قبلی عالقه ی شدیدش به بچه رو انکار
کرد و بکهیون فقط به دروغ حرفش رو تایید کرد
-باشه ... تو راست میگی
گوشی چانیول زنگ خورد و باعث شد بدون اینکه جوابی به بک
بده به تماس مادرش پاسخ بده ، تلفن رو روی بلند گو گذاشت و
جواب داد
-بله مامان ؟
-سالم پسرم ، امروز بابات کمرش درد میکنه نمیتونه همراهم بیاد
برای دیالیز ... میشه بیای و تا بیمارستان برسونیم ؟
-ولی من االن با بکهیون ...
چانیول سعی کرد از مادرش مقداری وقت بخره تا زمان بیشتری رو
کنار بکهیون توی پارک باشن اما همون موقع مادرش بهش توپید
-من مدت زیادی زنده نمیمونم ... اینو میدونم اما تو همچنان به
طناب بکهیون چنگ میزنی ، پارک چانیول ... طنابی که پنج سالهههه داری بهش چنگ میزنی پوسیده ست ، اون نمیتونه برات
بچه بیاره تو هم تنها پسر باقی مونده از نسل پارکی ! فقط بیا بریم تا
یه دختر ...
-بســه
چانیول دندوناشو روی هم سایید و تماس رو از روی بلندگو
برداشت ، از جاش بلند شد و توی گوشی فریاد زد
-دختر نمیخوام ، مامان 5 سال گذشته فقط بیا فراموشش کنیم گفتم
که من همجنسگرا ام توهم گفتی باشه هرچی پسرم بگه ، اگه بچه
میخواستم یه زن کوفتی میگرفتم فقط تمومش کنید ... من میخوام تا
آخر عمرم پیش بکهیون باشم حتی بعد از مرگمم میخوام باهاش
بمونم
همونجور که چانیول با گوشیش حرف میزد بکهیون با خودش
اعتراف میکرد ، بعد از پنج سال زندگی مشترک اون خوب
میتونست بفهمه که چانیول یه نقاب بیخیال رو صورتش گذاشته و
در واقع برای بچه ها بال بال میزنه ، اون هر بار یه بچه میدید ذوق
زده میشد ... اگه خودشون بچه داشتند احتماال هربار جون میداد
-نه نمیخوام ، باشه میام فقط این بحثو تمومش کن
چانیول دیگه از دست همه ی اون اتفاقات و افراد دور و برش کالفه
شده بود ، دلش میخواست سرشو توی یه تنه درخت بکوبه و راحت
شه
-کی این کابوس نوه و بچه تموم میشه ؟؟!
راهی که در طول حرف زدنش با گوشی طی کرده بود رو برگشت
اما اثری از بکهیون نبود ، حتما حرفای مادرش ناراحتش کرده بود
-بکهیون ؟
چند بار اسمش رو صدا زد اما اون رفته بود ، هیچ اثری ازش نبود
-ببخشید آقا شما یه پسر با لباس ورزشی آبی ندیدی؟ موهاش
مشکیه و قد متوسطی داره
چانیول از پیرمردی که روی همون نیمکتی که قبال نشسته بودند جا
خوش کرده بود پرسید
-نه
با بیچارگی به موهاش چنگ زد و شماره ی بکهیون رو گرفت ،
اینقدر بوق خورد که نزدیک بود قطع بشه اما یه صدای گرفته
جواب داد
-بکهیون ؟ کجایی لعنتی ، نمیگی نگران میشم
-کاری داری ؟
صداش به شدت گرفته بود و وسط صحبتای چانیول فین فین
میکرد ، اون بازم گریه افتاده بود
-گریه کردی ؟
-مهمه ؟
-معلومه که مهمه ... مهمه ، من میمیرم وقتی گریه میکنی پودر میشم
نباید گریه کنیییی نبایددد
بکهیون خوب از نقطه ضعف همسرش خبر داشت ، اون حتی اگه
بخاطر گرون ترین چیز دنیا هم اشک میریخت چانیول کلیه اش رو
میفروخت تا اونو براش بخره ... تحمل گریه های بکهیون رو
نداشت
-چان ، منو ببخش ... ببخش که نمیتونم برات پسر بیارم ، این واقعا
... تقصیر من نیست که نمیتونم ... تقصیر ما نیست که
همجنسگراییم ، فقط ... ببخش ... باشه ؟
-این حرفو نزن ، گفتم که اگه بچه میخواستم میرفتم زن میگرفتم ...
بکهیون من عاشق توام ، همجنسگرا نیستم فقط بکهیون گرا ام پس
خواهش میکنم گریه نکن . تحمل ندارم
چقدر صدای همسرش آرامشبخش بود ، چقدر دلش میخواست اون
صدا رو ببوسه و تا ابد برای خودش نگهش داره
-اگه یروزی خواستی به اصرار مامانت زن بگیری قبلش منو بکش
چان ، خودت ... با دستای خودت بسوزونم ... من نمیتونم تو رو با
یکی دیگه قسمت کنم ، نمیخوام مال کسی باشی
-بس کن بک ، اگه زیاد اصرارکرد باهم فرار میکنیم
بکهیون سکوت کرد و گذاشت اشکاش راحت گونه اش رو تر کنند
و غصه هاش پایین بریزن
-من باید برم ، شب حرف میزنیم باشه ؟
-باشه
تلفن رو قطع کرد و بلند بلند برای خودش گریه کرد زیر درختی
نشسته بود که همیشه تو خلوت ترین قسمت پارک قرار داشت
شدیدا نیاز به تنهایی داشت تا مقداری فکر کنه ، قضیه ی بچه برای
چانیول عادی بود اما خودش رو به شدت آزار میداد
دخترای زیادی توی دانشگاه دور و بر همسرش بودند و اکثرا هم
ازش خوششون میومد ، کی از یه استاد باکالس ، خوشتیپ و جوون
بدش میومد که اونا دومیش باشن ؟! فکر اینکه حتی به احتمال
% 0/1 چانیول بخاطر بچه بره با یکیشون دیوونش میکرد ، یا مثالا یکی از اون لعنتیا از همسرش حامله شه و بعد چانیول بچه ای رو
که حداقل نصفش از خودشه رو بیاره خونه تا با بکهیون بزرگش
کنه ... همه ی این ها مثل یه توده راه گلوش رو سد میکرد و
هرچقدر عمیق تر میشد باعث میشد بغض عمیق توی گلوش بشکنه
و اشکاش جاری شن ...
همونطور که دوزانو زیر درخت نشسته بود سرش رو بین زانو هاش
مخفی کرد و آروم و بی صدا اشک ریخت ... از احتماالتی که میداد
و فکرایی که تو سرش میگذشت
-بکهیون ؟
بکهیون صدای کسی رو شنید که صداش میکرد ، یه صدای نرم و
لطیف مثل صدای یه دختر جوون که با لهجه ی خاصی هم بود ... در هر حال اون توی پارک تنها بود و کسی صداش نمیکرد حتما کس
دیگه ای به اسم بکهیون اون اطراف بود
سرش رو بیشتر بین زانو هاش مخفی کرد و بینیش رو باال کشید
-بیون بکهیون ؟
همون صدا دوباره صداش کرد ، ایندفعه فامیلش رو هم گفت و
باعث شد بکهیون متعجب سرش رو باال بیاره
-چرا گریه میکنی ؟
دختر جوون مو قهوه ای با پوست برفی و چشمای درشت کنارش
نشسته بود و با محبت نگاهش میکرد ، از چهرش معلوم بود که مال
اونجا نیست و بنظر توریست میومد
-تو ... تو کی هستی ؟ منو از کجا میشناسی ؟
بکهیون با ترس مقداری عقب رفت و دختر با چشمای درشت و
خرمایی رنگش به صورتش زل زد
-از من نترس ... من فقط یه گوش شنوا برای شنیدن درد و دالتم و
شایدم یکارایی ازم بر بیاد
-تو اسممو بلدی در صورتی که من اولین باره میبینمت
-خب ... من که یه آدم عادی نیستم ، با خودت فکر نکردی یکی با
تیپ خارجیا و این لباسا بین اینهمه کره ای چطور کنارت فرود
اومده؟
بکهیون نگاهی به لباسای دختر انداخت ، یه پیراهن نسبتا بلند
کرمی رنگ که خیلی لطیف و گرون قیمت به نظر میومد و روش
نقش پروانه های رنگی داشت ... موهای زن با پاپیون صورتی رنگی
تزئین شده بود و خب ... قیافش واقعا مشکوک بود
-و چرا باید باهات درد و دل کنم ؟
-چون دلم برات سوخته و تصمیم گرفتم کمکت کنم ، البته ناگفته
نمونه که قیافت هم چشممو گرفته
-اوال نیازی به دلسوزی کسی ندارم هنوز اونقدرم بدبخت نشدم
ثانیا من ازدواج کردم ، خوردی به بن بست
دختر ابرویی باال انداخت و چند بار سرش رو به چپ و راست تکون
داد، صورتش به شدت زیبا بود و انگار یه حس خاصی رو برای
بکهیون تداعی میکرد
-من همسرت رو میشناسم ... اونی که خورده به بن بست تویی
-از دانشجوهای همسرمی ؟
-نه ، من فقط مدتیه از دور شاهد اتفاقای اخیر توی زندگیتون بودم،
فقط دلم میخواد االن از زبون خودت بشنوم تا بعدا یه تصمیم درست
بگیرم
بکهیون حس میکرد وسط یه فیلمبرداری برای دوربین مخفی گیر
افتاده و االن همه به قیافه ی مضحکی که به خودش گرفته بود
میخندند
-دوربین مخفیه ؟
-چرا فقط سعی نمیکنی حرف بزنی تا کمکت کنم ؟ زود باش من
فرصت زیادی ندارم
-چرا باید بهت اعتماد کنم ؟ تو عجیب و غریب حرف میزنی و
قیافتم شبیه کره ای ها نیست ... نکنه جاسوسی ؟
یه صدایی تو قلبش فریاد میزد که باید به اون دختر اعتماد کنه و
سفره ی دلش رو براش باز کنه اما اون همچنان هم میخواست با
عقل و منطقش پیش بره
-به ندای قلبت گوش کن ، اون تو رو به سمت من میکشونه
-میگه باید بهت اعتماد کنم
دختر بهش نزدیک تر شد و دستای ظریفش رو مابین دستای
بکهیون جا داد ، همین نزدیکی بیشتر باعث شد بکهیون خیلی خوب
بتونه عطری که ازش پخش میشد رو حس کنه ... بوی گل رز و
چمن ، یه طراوت خاص
-تو باید باهام حرف بزنی ، ببین بکهیون ... باورش سخته اما باید
بتونی باهاش کنار بیای ... من آدم نیستم خب ؟ برای همینه که به
قول تو شکل و ظاهرم فرق داره بعدشم اصال اهل زمین نیستم . الانم چند روزیه برای رسیدگی به چیزی اومدم و باید زود برگردم
وگرنه شوهرم مجازاتم میکنه اما شیطونیم گل کرد و میبینی که
االن اینجام ، من اون چند روز رو تو خونه ی کناریتون زندگی
میکردم و تقریبا از همه ی ماجرا باخبرم ... باید برام حرف بزنی
دختر کف دستش رو باال آورد و بوسه ی سطحی زد ، همون موقع یه
شاخه گل قرمز و درخشان کف دست بکهیون ظاهر شد
-دیدی ؟
-خیلی خب ...
دیگه تمام وجودش فریاد میزدند که باید با اون دختر حرف بزنه و
دست از لجبازی برداشت ، تموم اتفاقایی که از روزی که تصمیم به
بزرگ کردن بچه گرفته بود تا االن رو برای دختر تعریف کرد و
اون هم با دقت به حرفاش گوش میداد و درک میکرد
-پس دلت بچه میخواد ...
-آره ، خیلی هم میخواد ... میدونم که چانیول هم دلش میخواد اما
دست از لجبازی برنمیداره و مامانش ... اون میخواد براش زن بگیره
تا منو طالق بده
-نمیتونه ، سرنوشت شما دوتا بهم گره خورده ، از اون گره کورا ...
حتی اگه از هم جدا شید هم بازم بهم بر میگردید
بکهیون میون اشکاش لبخند زد و امیدوار شد ، شاید اون دختر
واقعا راست میگفت و خطری عشقشون رو تهدید نمیکرد
-راستی نگفتی اسمت چیه ؟ تو اسم منو میدونستی
-اسمم مونه*همسرم بهم میگه ماه همیشه تابان ، برای همین
مخففش کردن و صدام میزنن مون
Moon *
-اسم قشنگیه ، مثل خودت
دختر لبخند بزرگی زد و دوباره با اشتیاق تو چشمای بکهیون زل
زد، انگار منتظر بود ماجرا رو ادامه بده اما دیگه حرفی برای گفتن
نمونده بود
-همین ... بچه چیزیه که االن واقعا تو زندگی ما الزمه و منم
هیچکاری نمیتونم بکنم ، واقعا دیگه نمیدونم باید چه غلطی بکنم تا
خودم رو از این استرس نجات بدم
-من کمکت میکنم
دختر آروم سر بکهیون رو باال آورد و موهای خیس از عرقش رو از
جلوی چشماش کنار زد ، بکهیو دوباره بوی طراوتی که از تن
دخترک میومد رو حس کرد و لبخند زد
-تعجب نکردی از کجا کره ای بلدم ؟
-چرا ولی خب تو کال عجیب و غریبی برای همین سوال نپرسیدم
-اون مردی که اونجا نشسته رو میبینی ؟
دختر به نیمکتی که چند متر اونطرف تر بود اشاره کرد و بکهیون
سر تکون داد
-آره ، همونی که مشکی پوشیده ؟
-اون همسر منه ، اوه سهون ، پدرش از جنس ما بوده و مادرش کره
ای ... زیاد کره ای حرف میزنه و منم از کنارش یاد گرفتم . اون یه
نیمه فرشته ست
-زندگی جالبی دارین
-خب بریم سر بحث اصلیمون ... مطمئنی میخوای حامله شی ؟ به
تمام عواقبش فکر کردی ؟
بکهیون کمی سکوت کرد و به فکر فرو رفت ، تمام واکنش های
منفی رو به جون میخرید و جلوی تموم تهمتایی که بهش میزدند
میایستاد ، به قیمت داشتن چانیول کنار خودش ... برای همیشه
-مــ ... مطمئنم
-پس اینو امضا کن تا ما یه رضایت نامه ی کتبی ازت داشته باشیم
بکهیون بدون اینکه نگاهی به چیزایی که توی رضایت نامه بود
بندازه اون کاغذی که انگار بیشتر شبیه پوست آهو بود رو با پر
طاووسی که به دستش داد امضا کرد و همون موقع امضاش به طرز
عجیبی زیر کاغذ درخشید ، انگار امضاش رو با اکلیل طالیی نوشته
باشه
-اینو قبل از اینکه با همسرت رابطه داشته باشی بخورش ، اولش
یکم حالت بد میشه ولی هیچیش رو باالنیار ... تا آخرین قطرش رو باید بخوری تا عمل کنه . این فقط یه معجونه که برای تو درست
شده ، هیچی از جنسیت بچه و تعدادشون مشخص نمیکنه و فقط
حاملگیت رو امکان پذیر میکنه
بکهیون شیشه ی صورتی رنگ رو از دختری که مون نام داشت
گرفت و با شک نگاهش کرد
اگه اون میخواست با این شیشه معجون بکشتش چی ؟ چطور
میتونست بهش اعتماد کنه ؟
-نمیتونم بخورم ... اگه مردم چی ؟
-نمیمیری ، هنوزم بهت ثابت نشده که من فرشتم و اومدم کمکت
کنم ؟ ببین بکهیون ... اجداد تو از برده های ما بودند و االن ما
میتونیم خواسته های نوادگانشون رو برآورده کنیم ، گفتی دلت بچه
میخواد و منم بهت راهشو نشون دادم ... به امتحانش می ارزه !
دختر دست بکهیون رو گرفت و بست تا معجون از دستش نیافته و
نگاهی به شوهرش که با بی حوصلگی از جاش بلند شد انداخت
-مووون ؟ مـــــوووووون ؟ مون عزیزم بیا برگردیم ... آه خدا باز
کجا رفت ؟؟! آخرش از دستش دیوونه میشم
مون سریع از جاش بلند شد و پشت درخت قایم شد تا بتونه وقت
بخره و آخرین جمالتش رو برای بکهیون بگه
-شوهرم داره دنبالم میگرده باید برم ... یادت نره قبل از رابطتون
بخوری و در مورد من با هیچکس حرف نزنی ، چیزی که بهت دادم
مال یه زوج دیگه بود اما چون ازت خوشم اومد دادم به تو ... فقط با
چانیول در مورد من حرف بزن تا قانع بشه چون این اتفاق کوچیکی
نیست و اون پدر میشه ، باید کامال در جریان باشه ... اگه باور نکرد
اصرار نکن ، من خودم تو اولین فرصتی که پیدا کردم میام و باهاش
حرف میزنم اونم مثل تو بعد از یمدت باور میکنه
-چجوری ازت تشکر کنم ؟
بکهیون با شرمساری گفت و دختر رو آروم در آغوشش فشرد ،
فقط یه بغل کوتاه برای قدردانی
-فقط بخند ، لبخندت خیلی زیباست ... اگه خوشحال باشی بهترین
تشکره
-داری میری ؟
-میرم ولی دوباره همدیگه رو میبینیم ، تا اونوقت سهون هم میفهمه
باز سرپیچی کردم و احتماال خودش برای دیدن نتیجه ی شیطنتام
میاد ... دفعه ی بعدی با شوهرم بهتون سر میزنیم ... به تو و چانیول دختر چند بار با اطمینان به پشت بکهیون زد و براش دست تکون
داد ، بعد از خداحافظی کوتاهی که داشتند مون به سمت همسرش
دوید و اونو از پشت بغل کرد
بکهیون لبخند عمیقی زد ، سهون هم مثل همسرش خوش قیافه و
زیبا بود ... اونا عالوه بر عجیب غریبیشون یه زوج محشر بودند
شیشه ی صورتی براق رو توی جیبش گذاشت و به سمت خونه قدم
برداشت ... نمیدونست قراره در آینده چه اتفاقی بیافته اما فقط
میخواست امتحانش کنه ، حتی به قیمت جونش ... اون عاشق
کارهای ریسک دار بود ...
*
*
*

🌺my baby is a miracle🌺Où les histoires vivent. Découvrez maintenant