پارت سیزدهم

213 41 4
                                    

بکهیون همونطور که روی اپن نشسته بود پوسته ی لواشکش رو
کند و همون موقع سرش جوری تیر کشید که باعث شد چشماشو
برای چند لحظه بهم فشار بده
چانیول پاکتای خرید رو باز میکرد و هر چیزی رو سر جاش
میگذاشت تا بکهیون دوباره هوس مرتب کردن خونه اونم تو اون
شرایطش به سرش نزنه
وقتی دید بکهیون سرش رو گرفته و داره با عجز چشماشو بهم فشار
میده دوباره ترس به سلوالش هجوم آوردند و مچ دست همسرش رو
چسبید
-مریضی ؟ مشکلی داری ؟ میخوای ببرمت بیمارستان ؟
تمام سواالشو تند تند پرسید و همزمان دست روی پیشونی بکهیون
گذاشت تا ببینه تب داره یا نه
-چند وقتیه سردردهای شدیدی دارم
-به کریس گفتی ؟
-آره برای همین دیروز رفتم آزمایشگاه ... منتظریم جوابش بیاد
چانیول مقداری خودش رو منقبض کرد ... استرس بدی گرفته بود و
نمیتونست سوال نپرسه بااینکه میدونست همسرش زیاد حوصله ی
جواب دادن نداره و زود کفری میشه
-چیز مهمی که نیست ... هست ؟
-ممکنه فشار خونم باال باشه چیزی نیست یول ... اون قیافه ی فلک
زده چیه به خودت گرفتی ؟ همیشه جوری بهم لبخند بزن که اون
چال خوشگل گونه ات هم پیدا باشه !
چانیول لبخند کج و کوله و نابودی تحویل بک داد و صورتش رو با
دستاش قاب گرفت ، تمام دور دهن بک پر از چیزای ترشی بود که
خورده بود اما هنوزم بوسیدنی ترین موجود دنیا بحساب میومد
-اوه ... خطرناکه
-نه نیست
چانیول بدون هیچ حرف اضافه ای سر تکون داد و دوباره در
یخچال رو باز کرد تا شیشه های ترشی و مربا رو توش بذاره
-یول ... یادته با رنگ و روغن روی بوم نقاشی میکشیدی ؟
چانیول کمی فکر کرد ، مدت زیادی از اون روز ها میگذشت و
حس میکرد دیگه چیزی از نقاشی بیاد نداره
-هوم ، ولی هیچی یادم نیست
-امکان نداره فراموشش کرده باشی ، میخواستم قبل از اینکه شکمم
بزرگ شه و صورتم از اینی که هست زشت تر شه یدور نقاشیم
کنی ... با دقت و جزئیات
پیشنهادش چیز خاصی نبود اما حس بدی رو به چانیول منتقل کرد ،
انگار امواج منفی با سمتش اومدند و راه گلوشو سد کردن
-چیشده یهو به این فکر افتادی ؟
-اگه ... اگه اتفاقی برام افتاد ... نقاشی بهتر از عکسه چون وقته
نگاهش میکنی یادت میاد من چقدر با اشتیاق بهت نگاه میکردم و
تمام عشقم رو توی چشمام نگه میداشتم تا تو نقاشیم کنی و شاید با
خودت بگی " اون عاشقم بود ... حتی نگاهاشم عاشقانه ست "
چانیول شیشه مربایی که دستش بود رو همونجا ول کرد و بجای
لبخندی که روی صورتش بود اخم کرد . تحمل این حرفای بکهیون مثل چاقو توی قلبش بود ... اون نمیتونست چنین چیزی رو تحمل
کنه
-الزم نکرده
-چراااا؟؟
-خودت میفهمی چی میگی ؟ چه نیازی به نقاشی هست وقتی من و
تو قراره باهم بچه هامونو بزرگ کنیم ؟ اگه بالیی سرت بیاد مطمئن
باش منم همون روز میمیرم و اصال الزم نیست بیام و به اون نقاشی
لعنتی نگاه کنم میفهمی اینو ؟ چطور دلت میاد باهام اینکارو بکنی
بک ؟؟؟ من نمیتونم ... یلحظه نبودنت هم برام عذابه اگه کریس
چیزی گفته ...
-نه اون چیزی نگفته ... من فقط در حد یه احتمال میگم
چانیول کف دستش رو محکم روی اپن کنار پای بکهیون کوبید و
پسر کوچک تر جا پرید ، نمیخواست اونو بترسونه اما واقعا
اعصابش رو بهم ریخته بود
-بیون بکهیون ، یبار دیگه از این احتماال دادی چشمامو روی همچیز
میبندم و میرم زیر برگه ی سقط جنین رو امضا میکنم اونوقت
دیگه نه بچه ای هست و نه مرگی
بکهیون دستش رو روی شکمش فشار داد و مقداری بچه هاش رو
نوازش کرد ، اون میتونست حس کنه که زنده ان و قبال صدای
قلبای کوچولوشون رو شنیده بود ... االن دیگه مطمئن بود بچه هاش
صداها رو میشنون و دلش نمیخواست حس کنن کسی دوسشون
نداره و هر لحظه در خطر سقط شدن اند
-نگو یول ، اونا میشنون ... اگه از االن حس کمبود محبت بگیرن
چی ؟؟
-من برام مهم نیست چه حسی میگیرن فقط تو مهمی بکهیون ...
فقط تو برام مهمی و بقیه اصال مهم نیست چه حسی دارن
بکهیون لبخند تلخی زد و از روی اپن پایین اومد ، چانیولش باز
عصبانی و گرفته شد بود و این بیشتر ناراحتش میکرد
سرش رو توی سینه ی چانیول گذاشت و سینه ی ورزیده ی
همسرش هنوز هم از عصبانیت تند تند باال و پایین میشد
-قلبِ کسی که عاشقشم داره تند تند میزنه ... ! کی عصبانیش کرده
هوم ؟
سرش رو کمی به سمت شکمش که یمقدار بر آمده تر از حالت
اصلیش شده بود دوال کرد و از بچه هاش پرسید
-شما دوتا باباتون رو عصبانی کردید ، بچه های بد ... باید به بابا
چانیولتون بگید که هر سه تامون سالم میمونیم مگه نه ؟!
-بسه بکهیون ، دیگه ادامه نده ... وادارم نکن گریه کنم یذره دیگه
ادامه بدی اشکم در میاد
بکهیون مچ چانیول رو گرفت و به سمت زیر زمین خونشون رفتند ،
اونجا جایی بود که وسایل نقاشی و طراحی چانیول رو نگه
میداشتند و احتماال یچیزایی برای طراحی االنش میتونستند پیدا
کنن
-قبل از اینکه یه طرح جدید ازت بکشم میخوام یه چیزایی نشونت
بدم
پشت کمر بکهیون رو گرفت و آروم از پله ها پایین رفتند ، باال و
پایین رفتن از پله زیاد برای همسرش خوب نبود اما اون به کشیدن
نقاشی اصرار داشت و چانیول نمیخواست دلش رو بشکونه
-اینا رو شب ها تا صبح کشیدم ، ببین ... یه بکهیون بین همه ی
اثرای هنری من پیدا میشه
چانیول پارچه ی کثیفی رو که روی یسری از نقاشی هاش کشیده
بود رو برداشت و گرد و خاک بلند شد ، بکهیون بعد از چند بار
سرفه به تابلوهایی که اونجا بودند خیره شد و با دست جا به جاشون
کرد
همه ی نقاشی ها از خودش بود و اینقدر طبیعی کشیده شده بودند
که انگار یه بکهیون زنده درون تابلوها وجود داشت
-یوووول ، تو هیچوقت اینا رو نشونم نداده بودییی
-اینا مثل یه راز بودند ، بیشتر شبیه صندوقچه ان که عشق منو توی
خودشون نگه میداشتن ... من هر شب ، بعد از اینکه از کارای
تایپت رو به یجایی میرسوندی و از خونه میرفتی تا صبح نقاشیت
میکردم ... یواشکی از قیافت و لباسات عکس میگرفتم و با تصویر
ذهنی که ازت داشتم نقاشیت میکردم ... اینجوری انگار قلبم آروم
میشد و حسی که بهت داشتم کمتر سرریز میکرد
بکهیون با ذوق و شیفتگی خاصی به تابلوها نگاه میکرد و هربار
زیرلب چانیولش رو تحسین میکرد ، اون واقعا از دیدن نقاشی های
قبل از دوران نامزدیشون لذت میبرد
-پس منم باید صندوقچه ی اسرارمو رو کنم آره ؟
بکهیون با شیطنت گفت و ریز ریز خندید ، احتماال چانیول اگه اون
دفترچه رو میدید تا مدت ها میتونست مسخره اش کنه و بهش بخنده اما باید میدید ... باید میدونست که حسش یطرفه نبود ...
هیچوقت نبوده
-مگه تو هم داری ؟
بکهیون با اطمینان سر تکون داد و توی یه صندوقچه ی چوبی که
کتاباش رو نگه داری میکرد دنبال دفترچه ی رنگی رنگی که توش
راجع به خودش و چانیول نوشته بود گشت
بعد از اینکه کلی گرد و خاک بپا کرد و هردوشون به سرفه افتادند
دفترچه رو در آورد و نشون چانیول داد
-حتی فکرشم نکن بعد از خوندن این دفترچه بخوای دستم بندازییی
!!!
-نه من اصال مگه از این اخالقا دارم ؟!
-آره همیشه داری
چانیول نیشخند کیوتی زد و چال گونش معلوم شد ، اون چال یکی
از امکانات اختصاصی برای بکهیون بود که هیچکس حق نداشت به
جر خود بکهیون ببینتش
خاک نشسته روی دفترچه رو با دست تکوند و اولین صفحش رو
باز کرد
" فانتزی ها و خاطرات من و استاد پارک دوست داشتنی ! "
این تیتر اولین صفحه ی اون دفتر بود و از همون اول برای چانیول
جذاب به نظر اومد و صفحه ی دوم رو باز کرد
هر بار که قسمتش رو میخوند دهنش مقداری باز میشد یا چشمای
درشتش گشاد تر میشدند و پقی میخندید
-" استاد پارک امروز یه شلوار جین تنگ پوشیده بود و روی
پیراهن مشکیش پالتوی بنفش رنگ بلندی داشت ، من هیچوقت
فکر نمیکردم که چنین ترکیب رنگی بهش بیاد اما اون خیلی جذابه
و انگار همه چیز بهش میاد ... راست میگن که آدم اگه خوش قیافه
باشه گونی هم بپوشه بازم جذابه اما من چی ...! همه ی دخترا داشتند
به عضوش که توی شلوار تنگ افتاده بود نگاه میکردند و در مورد
سایز بزرگش حرف میزدند و میخندیدند ... همین باعث شد
چشمای پاک من به شلوارش بیافته و آب دهنم رو قورت بدم ... اوه
، اون خیلی خوش سایزه ، نه ... حاال باید چشمام رو با آب مقدس
بشورم ، اما استاد پارک واقعا کسیه که میتونه قلب منو به تپش در
بیاره . حس میکنم قراره فردی باشه که برای بدست آوردنش نقشه
بکشم اما میگن دوست دختر داره و همین باعث میشه حس بدی
داشته باشم ... اون دختر خوش شانس ترینه ، شاید تو زندگی قبلیش یه کشور رو نجات داده و االن پاداشش داشتن چنین مردیه
" 
بکهیون با هرجمله بیشتر گونه هاش به قرمزی میرفت و خجالت
میکشید ... میدونست که چانیول بعد از خوندن اون دفتر به گوه
خوردنش میندازه و قراره مسخرش کنه
همین االنشم چانیول کف زیر زمین خوابیده بود و داشت از خنده
ریسه میرفت و خودش رو میزد
-بکهیون ، واقعاااا ؟ بگو این یه شوخی کثیفه و تو اینا رو
ننوشتیییی ... وای خدا خیلی خوب بود دارم پاره میشممم دیگه ،
چشماتو میخواستی با آب مقدس بشورییی ؟؟؟ ای خدااا چقدر تو
ساده و خوببب بودی بکککک ... چیشد اینطوری شدی ؟
-من هنوزم خیلی ساده و خوبم بعدشم ... من یه پسر شهرستانی
چشم و گوش بسته بودم یادت که نرفته ؟ تو سئول زندگی میکردی
و استاد اون دانشگاه بودی و آوازه ی دختربازیت هم همجا پیچیده
بود اگه یادت باشه
چانیول با بیچارگی نگاهی به بکهیون انداخت ... اون خیلی حساس
و بدقلق شده بود و زود ناراحت میشد ، تقریبا اکثر اوقات لباش
آویزون بود و از چانیول چیزی طلب داشت
-بکهیون عزیزم ، خودتم میدونی من قبل از تو فقط یه دوست دختر
داشتم که اونم سوری بود برای اینکه دهن فامیل رو بسته نگه دارم
و کسی به فکر زن دادنم نباشه ... باور کن من همون اول به اون
دختر بیچاره گفتم گی ام و ما هیچوقت از بوسه جلوتر نرفتیم ، اونا
همش شایعه هایی بود که تو دانشگاه میپیچید
بکهیون نگاه موشکافانه ای به چانیول که داشت با آرامش و ریز به
ریز توضیح میداد انداخت ، اون خودش حتی بهتر از چانیول این
چیزا رو میدونست اما نمیفهمید چرا باز روی دوست دختر سابق
همسرش حساس شده و این سواال رو پرسیده
کریس بهش گفته بود که ممکنه بداخالق و حساس شه اما انگار این
اخالقش داشت چانیول رو آزار میداد
-یول ... من خیلی بداخالق شدم مگه نه ؟! باورکن اصال دست خودم
نیست ، زود حساس میشم ... بعدا که بهش فکر میکنم عذاب
وجدان میگیرم
-نه نه عزیزم ... تو حق داری ، این اصال تقصیر تو نیست . بخاطر
این دوتا کوچولوئه که اینطوری شدی
چانیول همسر لوسش رو مقداری توی آغوشش فشرد و نوازشش
کرد ، اون پسر االن بیشتر از هرکسی به محبت نیاز داشت تا بتونه
از پس موقعیت سختی که توش قرار داره بر بیاد
-اونا دارن بزرگ میشن یول ... میبینی ... شکمم یکم بزرگ شده
-زود تر از اونا که فکرشو بکنی میان و خونه رو روی سرشون
میزارن
چانیول وسایل نقاشیش و چند تا از بوم های قدیمیش رو برداشت
و پشت سر همسرش با احتیاط از پله ها باال رفتند ، تقویم بزرگی رو
به دیوار چسبونده بود و هر روز که میگذشت یکی از عددای روی
تقویم رو خط میزد ... اون داشت برای دیدن بچه هاش لحظه
شماری میکرد
-به هفته ی دوازدهم بارداریت خوش اومدی بکهیونی ...
*
*
*

🌺my baby is a miracle🌺Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin