پارت هفتم

204 45 0
                                    

چانیول زودتر از همیشه به خونه اومد و کت و شلوارش رو از توی
کمد برداشت و با عجله پوشید
-بدو دیر شد
بکهیون گفت و خودش هم با احتیاط دکمه ی شلوار و کمربندش رو
بست ، نمیخواست به بچه اش فشاری وارد شه
اونشب خونه ی برادرش دعوت بودند و مادرش هم از شهرستان
برای دیدن خونه ی جدید سوهو اومده بود
-خوبم ؟
چانیول نگاهی به همسرش انداخت ، موهای فندقی رنگش رو باال
زده بود و صورتش مثل همیشه ساده و زیبا بود اما همچنان مثل هفته
های قبل رنگ پریده بود
-مثل همیشه خوشگلی ، فردا میریم دکتر
-چرا ؟
بکهیون ترسید ، اون نمیتونست مثل زنای حامله بره دکتر و معاینه
شه ... معلوم نبود اگه میفهمیدند پسره چه حاشیه هایی براشون پیش
میومد . شاید بعنوان یه موجود عجیب غریب و ناشناخته یجایی
زندانیش میکردن و روش آزمایش انجام میدادن
-االن سه هفته ست رنگت پریده میگی خوب میشم ولی هی بدتر
میشی باید بریم
-باشه حاال عصبی نشو ، میریم
چاره ای جز موافقت نداشت ، هینجوریشم کلی دیر کرده بودند و
حتما تا حاال سوهو و دوست پسرش ناراحت شده بودند
سوار ماشین شدند و خودشون رو به خونه ی جدید سوهو رسوندند ،
چانیول دکمه ی آیفون رو فشار داد و در براشون باز شد
بکهیون یه حالت دفاعی به خودش گرفته بود و مواظب بود چیزی
بهش نخوره یا کسی زیاد تو بغلش فشارش نده ، کسی نمیدونست
اما خودش که میدونست بچه شون تو شکمشه
وقتی وارد خونه شدند سالم کوتاهی کرد و با افراد توی خونه دست
داد
-تو چرا رنگت پریده ؟ با چانیول مشکلی داری ؟
چانیول از همه جا بیخبر با مظلومی نگاهی به برادر بکهیون انداخت
و سر تکون داد
-نه ، مدتیه اینطورم فکر کنم از خستگی زیاده
مادرش از آشپزخونه بیرون پرید و پسرش رو محکم در آغوش
گرفت ، بکهیون دستش رو ما بین شکم خودش و مادرش قرار داد و
فاصله ای ایجاد کرد ... میترسید به بچه فشار بیاد
-پسر خوشگلممم ، میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود ؟ چرا
دیگه نیومدی بهمون سر بزنی ؟
-سرم شلوغ بود ، عذر میخوام
به زور از بغل مادرش بیرون اومد و اون زن میانسال اینبار به سراغ
دامادش رفت و تا حد مرگ اونو تو بغلش فشرد ، مادرش چانیول
رو حتی بیشتر از بقیه ی پسرهاش دوست داشت
برادرش سوهو هم با همون لبخند معروف خرگوشیش ایستاده بود و
آروم در آغوش کشید
-خوبی ؟
-آره ... مشکلی ندارم ، همیشه عادت داری یچیزو گنده میکنی
از اونجایی که میدونست سوهو و چانیول هردو حساسن فقط به
سالم کوتاهی به کریس اکتفا کرد
-دیر اومدین ، شام آماده ست بیاید اول شام بخوریم تا بعد
چانیول صندلی میز غذاخوری رو برای بکهیون عقب کشید و
بکهیون روش نشست ، ذهنش هزار جا بود و این حس کنجکاوی
داشت خفه اش میکرد ... بچشون االن در چه وضعیتی بود ؟
مادرش ظرف ماهی رو از توی فر در آورد و روی میز گذاشت ، با
رسیدن بوی ماهی به مشامش چیزی تو شکمش پیچ خورد و حس
کرد تمام محتویات معدش داره به حلقش هجوم میاره
قبل از اینکه سفره ی شام رو به گند بکشه از جاش بلند شد و به
سمت دستشویی دوید ، نشونه های بارداریش داشتند ظاهر میشدند
تمام چیزایی که از صبح خورده بود رو باال آورد و دیگه هیچی توی
معدش نبود اما همچنان عق میزد ، دستاش میلرزید و سر گیجه هم
بهش اضافه شده بود
چانیول تقه ای به در زد و وارد شد ، بکهیون دهنش رو شسته بود
اما حالت تهوع دست از سرش بر نمیداشت
-امروز چیز بدی نخوردی ؟ تاریخاشون نگذشته بود ؟
-نه ... یعنی ... نمیدونم
سرش رو به سینه ی پهن همسرش تکیه داد و بیحال چشماش رو
بست ، خسته تر از اونی بود که بخواد همسرش رو حرص بده یا
خیلی پرحرفی کنه
-میخوام باهات حرف بزنم یول
-تو خیلی وقته میخوای با من حرف بزنی اما چیزی نمیگی ، باید
بهم بگی چت شده
-فردا ... میرم دکتر ... اگه همونی باشه که فکر میکنم بهت میگم
نگاهش رو به چهره ی نگران چانیول و صورت رنگ و رو رفته ی
خودش توی آیینه دوخت
چانیول نگران شد ، قلبش تو لحظه ای ریخت و بدنش شروع به
لرزیدن کرد ... حس میکرد زمان ایستاده
-بیماری خاصیه ؟ بهم بگو من تحملشو دارم
بکهیون لبخند لرزونی زد و گونه ی چانیول رو بوسید ، چشمای
درشتش وقتایی که نگران میشد خیلی خواستنی میشدند
-نه ، چیزیه که اگه بفهمی خوشحال میشی ... البته شاید
چانیول که بعد از اون سال ها میدونست االن سوال پرسیدن از
بکهیون کار بی فایده ایه فقط سکوت کرد و بکهیون رو بیشتر به
خودش فشرد
-میدونستی فردا سالگرد ازدواجمونه ؟
-آره ، دارم براش آماده میشم ... یکی دیگه از بهترین سال های
عمرم همراه با تو سپری شد ، خیلی خوب نیست ؟
-بیا بریم بیرون ، فکرکنم خوب شده باشم
هردوشون باهم دوباره پشت میز شام جا گرفتند و بکهیون بین
کریس و چانیول نشست ، اون باید کریس رو یه گوشه گیر میاورد
و باهاش حرف میزد
-مشکلی هست ؟
-نه فکر کنم مسمومیته ، چیز خاصی نیست
کم کم داشت از انکار کردن حال بدش هم خسته میشد ، تمام اون
دو هفته رو احساس خستگی میکرد و عضالتش گرفته بود ، این چند
روز اخیر هم چند بار تمام چیزی که خورده بود رو باال آورده بود و
دیگه توانی براش نمونده بود
مادرش یه قاشق پر از برنج جلوی دهنش گرفت و با لبخند گنده ای
نگاهش کرد
-یادته وقتی بچه بودی اینجوری بهت غذا میدادم ؟ حاال دهنتو باز
کن هواپیما میخواد بشینه
بکهیون که توی قاشق بجز برنج چیز دیگه ای نمیدید نفس راحتی
کشید و دهنش رو باز کرد ، شاید معدش میتونست اون یه قاشق
برنج رو تو خودش نگه داره تا از گشنگی نمیره
وقتی غذا رو مقداری جوید مزه ی ماهی رو توی دهنش حس کرد،
ماهی غذای مورد عالقش بود اما االن مزش براش مثل زهرمار شده
بود و تا ته مغزش رو سوزوند ... دوباره با عجله خودش رو از پشت
میز آزاد کرد و به سمت دسشویی دوید
حتی اون یه قاشق برنج و ماهی رو هم نتونست تحمل کنه ، همه ی
اون برنج و دسری که قبلش خورده بود رو با اسید معدش باال آورد
و دیگه هیچی تو معدش نموند که بخواد بیاد باال
نفهمید چانیول کی خودش رو به دستشویی رسوند ، آروم کنارش
زانو زده بود و دستای بزرگ و گرمش داشت به پشت بک میخورد
تا هرچی هست رو باال بیاره و راحت شه
-بکهیون ، من خیلی نگرانم ... اینقدریه که حس میکنم خودمم االنه
که باال بیارم
-باور کن .... چیزی ... نیست ، یه حالت تهوع ساده بود
اون حتی همین االنم آمادگی اینکه خبر بچه دار شدنشون رو به
چانیول بده داشت اما دوتا چیز سد راهش بودند ، اول اینکه از
حاملگیش مطمئن نبود و دلش میخواست بعد از اطمینان کاملش با چانیول حرف بزنه و ثانیا ، جای دادن یکی از بهترین خبرای
زندگیشون توی دستشویی نبود
-داری دروغ میگی ، وقتی دروغ میگی مِن مِن میکنی و مردمک
چشمات میلرزن
-هروقت مطمئن شدم بهت میگم یول ، نمیخوام رو هوا حرفی زده
باشم و چیزیه که شوخی بردار هم نیست
چانیول به ناچار سر تکون داد و پشتش رو به بکهیون کرد ،
چشماش پر اشک شده بود و فقط میتونست مانع ریختنشون بشه
حس میکرد بک یه بیماری خطرناک داره و پنهانش میکنه ... انگار
خوشبختی بهش نیومده بود و همیشه باید عذاب میکشید ، تصور
اینکه بکهیون درد بکشه یا از زندگیش محو بشه مثل سوهان
روحش رو میسایید و لرزه به تنش میانداخت برادر بکهیون ، سوهو ، پشت در منتظر ایستاده بود
-چش شده ؟
بکهیون قبل از اینکه چانیول بتونه بغضش رو بخوره و به حرف بیاد
جلو رفت و موهای بهم ریختش رو صاف کرد
-طوریم نیست ، فکر کنم مسموم شدم ... میشه یکم رو تختتون
دراز بکشم هیونگ ؟
خسته تر از اونی بود که بخواد دوباره پیش والدینش برگرده و بوی
ماهی خالش رو بد کنه ، اونقدری به معده و خلقش فشار اومده بود
که تمام انرژیش تحلیل رفته بود
-آره آره مشکلی نیست ، استراحت کن
با احتیاط پشت برادرش رو گرفت و به سمت اتاق خواب رفتند،
همونطور که رد میشدند بکهیون با کریس چشم تو چشم شد و با
اشاره ازش خواست به اتاق بیاد
داستان آشنایی سوهو و کریس به بیمارستان برمیگشت ، برادرش
صاحب یه بیمارستان بزرگ تو مرکز شهر بود و خودش هم پزشک
بود ، کریس وو که االن یجورایی دوست پسرش به حساب میومد
هم فوق تخصص زنان و زایمان داشت و توی بیمارستان عاشق شده
بودند
کریس از جا بلند شد و دنبالشون وارد اتاق شد ، گوشی پزشکیش
رو اصطالحا از کیفش در آورد و همونجا ایستاد
-تو برو پیش مامان و بابا ، چانیول رو هم ببر که نگران نشن ... من
یه معاینه ی کوچیک میکنم تا از سالمتیش مطمئن شیم
سوهو سر تکون داد و به راحتی قبول کرد ، از اتاق بیرون رفت و
در رو پشت سرش بست ، حاال بکهیون و کریس تنها شده بودند
-از سوهو شنیدم که میگفت مسموم شدی ، میدونی که من طب
سنتی کره ای بلدم و بدون آزمایش هم میتونم مسمومیت رو
تشخیص بدم پس نگران نباش ... دارو میخوری خوب میشی
دکمه ی آستین پیراهن بکهیون رو باز کرد و باال زد تا نبضش رو
بگیره ، اون حتما میفهمید و این یمقدار کار بکهیون رو ساده میکرد
وقتی انگشتای کریس روی نبضش رفتند آروم چشماش رو بست و
گذاشت اون خودش به ماجرا پی ببره
دست کریس برای لحظه ای برداشته شد و دوباره با شک نبضش
رو فشرد
-چرا نبضت اینجوریه ؟
-چجوری ؟
-مثل ... مثل زنای حامله میزنه ... دقیقا چیزیه که تو زنای حامله
دیدم
کریس با چشمای گشاد شده گفت و برای بار هزارم نبضش رو
گرفت ، این یه مورد نادر بود که نبض یه پسر مثل حامله ها باشه
-کریس ، من فکر میکنم حامله ام .. یعنی ... یسری نشونه ها دیدم
که این حدسم رو تایید میکنه
-مگه پسر نیستی ؟ چطور ممکنه
بکهیون همونطور که قبال فکرش رو کرده بود انتظار این سوالش رو
داشت و تصمیم گرفت دروغ شاخدارش رو مثل تیری تو هوا
پرتاب کنه ، شاید به هدف میخورد
-دوست من لوهان یه محقق روی داروهای جدید و ناشناخته ست ،
اون یه آزمایشگاه خصوصی برای آزمایش روی داروهایی که کشف
میکنه داره و خب ... من رفتم بهش سر بزنم
-بعدش ؟
-یه دارویی بود که تو آخرین سفری که به آمریکا داشته بود آورده
بود ، مال حاملگی برای زوجای گی بود که میخوان بچه داشته باشن
، یسری هورمونا رو عوض میکنه و قابلیت بارداری میده
کریس که تا اون مدت داشت با دقت گوش میداد لحظه ای پوکر
شد و چپ چپ به پسری که روی تخت ولو بود نگاه کرد
-فکر کردی با بچه طرفی ؟ امکان نداره همچین چیزی بسازن ،
مگه میشه هورمونا رو عوض کرد و رحم ساخت اونم با دارووو ؟
من شاید قیافم شبیه احمقا باشه ولی خودم متخصصم
-باورش سخته ولی خب هست ، اون فقط دارو رو نشونم داد و من
وقتی حواسش نبود برداشتم و خوردمش ، چانیولیِ من ... خیلی بچه
دوست داره اما بخاطر اینکه ناراحت میشم چیزی نمیگه
کریس فقط سکوت کرده بود و به شکم بکهیون خیره شده بود ،
حتی وقتی بکهیون چند بار دستش رو تو هوا تکون داد هم نتونست
نگاه شوک زده ی کریس رو برگردونه
-فردا ... بیا بیمارستان ... نمیخواد نگران باشی نمیزارم کسی بفهمه
یه پسر حامله داریم ، خودم ازت آزمایش میگیرم و بهت میگم
واقعا حامله ای یا نه ... به چانیول گفتی ؟
چاره ای بجز باور داستان ساختگی بکهیون نداشت ، در اینکه نبض
اون پسر مثل زنای باردار بود شکی نبود اما اون هنوزم یه گوشه ی
ذهنش نگران عاقبت این حاملگی و حرکات خودسرانه ی بک بود
-نه نه ، گذاشتم با تو حرف بزنم ... وقتی مطمئن شدیم بهش میگم
-خوبه ، استراحت کن تا فردا ببینم چه خاکی باید به سرمون بریزیم
بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاق بیرون رفت و درو پشت سرش
بهم کوبید ، بکهیون جا پرید و دستش رو روی شکمش فشار داد
-ترسیدی کوچولوی من ؟!
بچه داشتن و حاملگی براش یه حس فوق العاده بود ، اینکه باید
مراقب بچه ای باشی که نصفش از خودته و نصفش از چانیولی که
براش جون میدی یکی از شیرین ترین حس هایی بود که قرار بود
تو زندگیش تجربه کنه
*
*
*

🌺my baby is a miracle🌺Donde viven las historias. Descúbrelo ahora