پارت هشتم

192 41 0
                                    

همچنان با استمرار و نگرانی داشت پنبه رو روی جایی که ازش
خون گرفته بودند فشار میداد و به کریس که داشت با دقت و
چشمای تقریبا گشاد شده به نتیجه ی آزمایشش نگاه میکرد خیره
شده بود
-دیروز بهت چی گفتم ؟
-گفتی نبضم مثل زنای حامله میزنه
کریس پوزخند صداداری زد و توی موهای بلوندش دست کشید،
انگار داشت یه انیمیشن تخیلی میدید ، همه چیز براش مسخره بود
-باید مثل زنای حامله بهت تبریک بگم بیون بکهیون ؟ تبریک
میگم ... جواب آزمایشت مثبته و حامله ایبکهیون جیغ خفه ای کشید و با خوشحالی دستای مشت شدش رو
باال برد ، این خبری بود که هفته ها منتظر شنیدنش بود ... اون و
چانیول داشتند صاحب فرزند میشدند
-خوشحالی ؟
کریس با عصبانیتی که نمیدونست از کجاست به سمتش اومد و
چند بار انگشتش رو به پیشونی پسرک حامله زد ، اینقدر عصبانی
بود که میخواست برادر دوست پسرش رو بکشه
-تو عقل هم داری ؟ هرچی دیدی باید بخوری ؟ بکهیون ... اون بچه
هیچ جای مشخصی توی شکمت نداره نمیدونم چجوری زنده ست و
تغذیه میکنه ، شاید یه هیوال باشه اون حتی هیچ ثبات ژنتیکی هم
نداره معلوم نیست چی تو شکمته که داره جواب آزمایش رو مثبت
نشون میده ... بیا بدون سر و صدا سقطش کنیم و یه راز بین
خودمون بمونه ، زندگی خود برات مهم نیست اما اون چانیول در به
در اگه طوریت شه زود تر میمیره پس بیا زودتر تمومش کنیم باشه
؟
-نه ، تو حق نداری حتی بهش نزدیک بشی
بکهیون داد زد و عقب عقب رفت ، اون بچه هدیه ی یه فرشته بود
... نمیتونست هیوال باشه ، تمام مدتی که فکر میکرد حامله ست اون
بچه بهش آرامش میداد و یجور دلگرمی بود
-چی میگی بکهیون ؟؟ میمیری بدبخت ، فکر کردی االن با یه
قرص اون لعنتی تو شلوارت افتاده و جاش یه سری آپشن جدید
درآوردی ؟ چقدر مضحک چقدررر ... من ترجیح میدم همین االن
بیدار شم و این کابوس کوفتی تموم شه
-کریس ، اون نمیتونه هیوال باشه ... اون بچه ی من و یوله... پاک
ترین کسی که تو زندگیم دیدم اونو ساخته پس نمیتونه هیوال باشه ،
چانیول خودش یه فرشته ست
-برام مهم نیست تو و اون غول چی هستین ... نمیتونی نگهش داری
، به چانیول میگم تا با سقطش موافقت کنه بعدشم بیهوشت میکنیم
و جونتو نجات میدیم ... اون میتونه به تموم دستگاهای بدنت فشار
بیاره چرا نمیفهمی ؟
گوشیش رو از جیبش درآورد تا به چانیول زنگ بزنه اما بکهیون
اونو با عصبانیت از دستش کشید و از پنجره ی مطبش به بیرون
پرت کرد
-من اون بچه رو به قیمت جونمم باشه نگهش میدارم و تو نمیتونی
براش تصمیم بگیری ، نمیخوام یه بچه رو به قتل برسونم من حسش
میکنم ، اون منو دوست داره باهام نفس میکشه ، میخوای بچم رو
بکشی ؟
یقه ی کریس رو توی دستش گرفته بود و فشارش میداد ،
مسئولیت بزرگی روی گردنش بود و باید از بچشون هرجور که
میتونست محافظت میکرد
-بیخیال بکهیون ، اون اندازه هسته انگورم نیست بیا فکر کنیم یه
چیز بیخوده و نجاتت بدیم
-اون باارزش ترینه ، کریس ... اون بچه ی منه ، بعد از چانیول
عزیزترین کس زندگیمه ... فقط کمکم کن که بتونم نگهش دارم و
به دنیاش بیارم
کریس در اتاقش رو باز کرد و دستش رو به سمت بیرون گرفت تا
دردسر رو از مطبش دور کنه ... ابدا تمایلی به زیر نظر گرفتن یه
پسر حامله نداشت !
-از من کاری ساخته نیست ، برو یه دکتر دیگه پیدا کن
-تو داری با ما فامیل میشی ، نمیخوای که کاری کنم با سوهو بهم
بزنید که ؟ دلت میاد منو ببرن توی آزمایشگاه و روی نحوه ی تاثیر
دارو و حاملگیم تحقیق کنن ؟ خواهش میکنم کمکم کن کریس وو
، بخاطر سوهو
شونه های کریس با شنیدن اسم دوست پسرش کمی شل شدند و
دستش رو پایین آورد ، اون حتی نمیتونست یروز رو بدون لبخند
خرگوش کوچولوش بگذرونه
-خطرناکه
-من خودم مواظبشم ... به چانیول و سوهو و خانواده هامونم میگم،
فقط حواست به فرشته کوچولویی که تو شکممه باشه ؛ خب ؟
کریس نفس عمیقی کشید و سر تکون داد ، اون چاره ای به جز
قبول کردن بکهیون نداشت حداقل به خاطر عزیزترین کس
زندگیش مجبور بود پزشک اون پسر عجیب و غریب باشه
-روی من حساب کن
-مرسی کریس وو ، تو همیشه پسر خوبی بودی میدونستم !!
بکهیون با لبخند گرمی چند بار آروم به پشت کریس زد و ازش
تشکر کرد ، با تهدید و خواهش باالخره تونسته بود حرفش رو به
کرسی بشونه
-چند هفته ی دیگه برای سونوگرافی باید بیای مطب ، ساعتش رو
بهت اطالع میدم ... چانیول رو هم با خودت میاری وگرنه راهت
نمیدم
-باشه حتما میارمش
کریس با بیچارگی لبخندی زد و بعد از خداحافظی با بکهیون اونو
تا دم مطبش بدرقه کرد ، چاره ای نداشت ... این مسئولیت سنگینی
بود که افتاده بود روی دوشش
بعد از وارد شدن بیمار بعدیش که یه زن حامله ی دیگه بود مثل
همیشه افکارش رو مرتب کرد و روی کارش تمرکز کرد ، فقط
امیدوار بود همچیز بخیر بگذره ...
*
*
*

🌺my baby is a miracle🌺Kde žijí příběhy. Začni objevovat