⦉ᴘᴀʀT⋅⁰⁰⦊

1K 196 45
                                    

نسیم خنک بهاری، تارهای ابریشمی و زاغ موهای کوتاهش رو می‌رقصوند. گاهی هم با لطافت پوست نرم گونه‌هایی که حالا یه طیف سرخ رنگ، به لطف سوزش هوا روشون سایه انداخته بود رو نوازش می‌کرد. هوای بهاری امروز به لطف سایه‌ی ابرهای تیره، کمی دل‌گیر بود. اما عطر شکوفه‌هایی که تازه از غنچه بیرون اومده بودن، مانع این می‌شد که به تیره و دلگیریِ آسمون توجه کنه. عطر شیرین‌‌شون زیر بینیش می‌پیچید. اون هم با لذت از استشمام‌شون، برآمدگی بزرگ شکمش رو نوازش می‌کرد.

با احتیاط از کنار مغازه‌ها می‌گذشت. گاهی با یه مکث کوتاه می‌ایستاد تا وسایل چیده شده داخل ویترین رو تماشا کنه. گاهی هم از وسایل یا مناظری که در دیدش زیبا بودن، عکس می‌گرفت. گذشت گذشت، تا اینکه به یه قنادیِ کوچیک رسید. عطر کلوچه‌هایی که انگار تازه از تنور بیرون اومدن، کوچولوهاش رو به جنب‌وجوش انداخت. با لجاجت به شکمش ضربه می‌زدن و اون هم در جواب آروم می‌خندید.

با لبخند عریض، شکم برآمده‌ش رو نوازش کرد.

- دلتون کلوچه می‌خواد؟

هیچ صدایی نشنید. اما یه ضربه‌ی دیگه بهش فهموند که جواب بچه‌هاش مثبته. پس بی‌تردید در رو به داخل هل داد. با پیچش صدای زنگوله‌ی کوچیک بالای در، لبخندش عریض‌تر شد. بعد از سپری کردن غم‌های زیادی تو طول عمر کمش، حالا به نقطه‌ای رسیده بود که هیچ چیزی نمی‌تونست باعث بشه لبخند زیباش از روی لب‌های ظریفش کنده بشه.

عصر کلوچه‌های تازه، بیشتر از قبل کوچولوهاش رو وسوسه‌ کرد. با خنده از ضربه‌هایی که به شکمش اصابت می‌کردن، جلو رفت. کمی کلوچه خرید و بعد با همون لبخند زیبا، از قنادی بیرون اومد. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت. ولی همین که لحظه‌ای ایستاد تا از داخل پاکت کلوچه برداره، صدای بوقی تو گوش‌هاش پیچید. پاکت از دستش پایین افتاد و تا به خودش اومد، فقط لحظه‌ای حس معلق بودن تو هوا و بعد پیچش دردی تو تک‌تک اندام‌های بدنش!

صدای همهمه‌‌ی مردم بلند شد. لبخند زن، آروم‌آروم، همراه با فرود اومدن پلک‌هاش، از روی لب‌هاش کنار رفت. بعد هم باریکه‌ی سرخی از خون از میون لب‌های ظریفش جاری شد. بعد دیگه نه چیزی شنید و نه چیزی حس کرد. بعد از همهمه، یکی به آمبولانس زنگ زد. زن رو به بیمارستان منتقل کردن. بیمارستان شلوغ بود. یکی برای عیادت اومده بود. یکی هم داشت با نگاه بارونی از اونجا می‌رفت.
یه گوشه هم دختر نوجوونی، از غم از دست دادن طفل تازه به دنیا اومدش، افسرده شده بود.

تو راهروها راه می‌رفت و به آرومی پسرش رو صدا می‌زد. تا اینکه نگاهش به بدن خونی زنی افتاد که روی برانکارد توسط چند نفر حمل می‌شد. نگاه دخترک فقط روی برآمدگی شکم زن زخمی نشست. اون‌ها رو تا وقتی با تا به اتاق عمل برسن دنبال کرد. بی‌اینکه دست خودش باشه، فقط با یادآوری اون برآمدگی بزرگ روی یکی از صندلی‌های راهرو نشست. چند ساعت گذشت تا اینکه، صدای گریه‌هایی که تو فضا پیچید؛ باعث شد دخترک مسخ شده، در حالی که اسم پسرش رو صدا می‌زد، به در اتاق عمل نزدیک بشه.

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: May 10 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

⋅ᵗʰᵉ ᴡʀOɴɢ ʟOᴠᴇ⋅Onde histórias criam vida. Descubra agora