بوسیدن، مرزی ممنوعه شده بود. خیلی ها حسرت یک بار چشیدنش رو به جهنم میبردند. فقط عدهی کمی قادر بودند تا نرمی لب های شخص دیگری رو حس کنند و مابقی از این لطفاتِ بهاری بهرهای نمیبرند. توی دنیای ما ترسِ پرت شدن از پرتگاه ممنوعهها، به شکل دیوانه واری رخنه کرده بود. ترسی که تمام زندگیت رو به پایین صخره پرتاب میکرد. پس قوانین وضع شدند. بوسیدن برای عموم مردم قدغن شد تا توی لجن زاری از بدشانسی زندگی نکنند. این طوری به نفع همه بود. اما داستان ما از همین لجن زارِ ارزوها شروع شد.