+ چه کتابخونه بزرگی!
جونگ کوک همونطور که پشت نامجون وارد میشد متعجب و زمزمه وار گفت.
- اره..وی هم با همون لحن حرف پسر رو تایید کرد.
+ یکی از بزرگترین کتابخونه هاست! حتی بزرگتر از کتابخونه های پایتخت.تعداد زیادی ادم، ام نه ببخشید. تعداد زیادی موجود افسانه ای که جونگ کوک فقط تو فیلما دیده بود داخل کتابخونه رفت و امد میکردند. از بین همه اونها میتونست به راحتی گرگینه ای که وسط کتابخونه در حال مطالعه بود رو تشخیص بده!چرا که لباسی مشابه لباس کوک پوشیده بود و به نظر چهار شونه تر از جونگ کوک میرسید. ترجیح داد جلوی چشم اون الفا نباشه که حوصله دردسر رو نداشت.
درسته که دقیقا جلوی قفسه کتاب های مورد علاقه کوک " رمان عاشقانه" ایستاده بود..ولی خب به ریسکش نمی ارزید و جونگ کوک محال بود اون ریسکو بکنه!
نگاهش رو از گرگینه گرفت و با چشم، به دنبال بقیه گشت.
نامجون غیب شده و وی چند متر اونورتر ایستاده و کتابی مشکی رنگ دستش گرفته بود.
به سمت پسر پا تند کرد و روی شونه اش زد.وی با حرکت جونگ کوک کمی پرید و در حالی سمتش برگشت که دستش رو روی قلبش گذاشته و نفس نفس میزد:
- اه..ترسوندیم!!
جونگ کوک نیمچه لبخندی زد:
+ ببخشید. کتابی که دسته چیه؟
- جادوی سیاه..لبخند لبش از بین رفت و کنجکاوانه خودش رو جلو کشید.
صفحات کتاب به نظر کاهی بودن..شایدم قدیمی! جلو اون مشکی چرم بود و قطر خیلی زیادی داشت. جوری که جونگ کوک نمیدونست وی چجور اون رو به دست گرفته!
- چه باحاله..
+ هوم..
- تو که خودت جادوی سیاه بلدی!وی لب پایینی اش رو تر کرد و همونطور که کتابو ورق میزد، بدون اینکه نگاهی به پسر کنجکاو جفتش بندازه گفت:
+ اون جادویی سیاهی که بلدم در حد تبدیل و چیزاییه که خودت دیدی...تقریبا چیزی که هر سوکویانتی بلده..فقط تفاوت ما سوکویانتا با یه شخص دیگه ای که میخواد جادوی سیاه یاد بگیره اینه که ما باش متولد شدیم و کافیه روش وقت بزاریم و پرورشش بدیم،اما بقیه باید از صفر شروع کنن! مثلا ببین اینو!
دستش رو زیر نوشته ای گذاشت و به کوک نشونش داد.
جونگ کوک چیزی از نوشته نمیفهمید اما تصویر زیرش چیز ترسناکی رو نشون میداد.مثل... یه دست که دور گردن یکیه و چشم های اون شخص که کاملا سفید بودند..و کوک با خودش فکر کرد که جادوی سیاه خیلی ترسناکه!
- چیکار میکنه؟
+ بت نشون بدم؟فکر کنم یادش گرفتم!
- امم..
حقیقتا هم کنجکاو بود هم میترسید! اما کنجکاوی درونش بر ترس غلبه کرد و باعث شد:
- باشه
اون قبول کنه!
وی خنده ای کرد و کتاب دستش رو روی صندلیه چوبی ای که چند قدم اون ور تر بود گذاشت.
+ بایست روبه روم!
- اوکی..
+ عقب تر..اره همونجا!بالاخره ایستاد و منتظر حرکت پسر موند. وی چند ثانیه روی کوک تمرکز کرد و بعد نفسش رو عمیق بیرون داد.
+ چون بار اوله سخته!
- راحت باش
YOU ARE READING
U̶𝗇𝖽𝖾𝗋 T̆̈𝗁𝖾 𝖫𝖺𝗄𝖾 || 𝖪𝗈𝗈𝗄𝗏
Fanfiction❦︎ under the Lake|| زیر دریاچه - دریاچه؟ + آره پسر جون... طبق افسانه ها،زیر دریاچه یه دروازه وجود داره! - به کجا میره؟ + یه دنیای دیگه! دنیای موجودات افسانه ای و جادوی سیاه... - پدربزرگ! این چیزا رو باور نکن.. پیرمرد پوزخندی به پسر زد و از جاش بلند...