شرط ووت رو نرسوندید ولی اپ کردم...
ووت و کامنت یادتون نره*---*
راستییی کاور خوشگله؟؟^----^💜یک هفته از روزی که به کتابخونه رفته و با جین ملاقات کرده بودند میگذشت و حالا،اونها سوار بر کشتی تفریحی بودند که به سمت پایتخت میرفت.
دو روز پیش با پارتی بازی یکی از دوستان نزدیک نامجون تونستن سوار بشن و فردا ساعت شیش عصر وارد آب های پایتخت میشن!
توی این دو روزی که روی کشتی بودند،جونگ کوک مجبور بود مثل بادیگارد دور و ور وی بچرخه و مواظبش باشه!ظاهرا مردم سرزمین افسانه تا حالا هیچ سوکویانتی رو این اطراف ندیده بودند و جادوی سیاه و قدرت تبدیل پسر ،همه رو متعجب و شگفت زده کرده بود! به هر حال حتی توی دنیای افسانه هم همچین قدرت های خفنی اونها رو هم متعجب میکنه! وی،اولین سوکویانتی بود که میخواست وارد پایتخت بشه.. البته بدون احتساب نماینده ها که پدر و مادر وی محسوب میشدند.
با به یاد اوردن دلیل همراهی پسر،لبخند تلخی زد..
یعنی با ورودشون به پایتخت،همسفرش ازش جدا میشد؟این پسر برای جونگ کوک زیادی شیرین بود و جونگ کوک طاقت و تحمل دوری رو نداشت!
روی تختش جابه جا شد و ایندفعه روی کمرش خوابید.وقتایی که جونگ کوک به خاطر دوری از دوست ها و خانواده اش غمگین میشد،وی با تبدیل به پسر بچه مورد علاقه جونگ کوک اون رو شاد و باعث میشد ناراحتیش رو به کل فراموش کنه!
کم کم حس وابستگی درونش بیشتر میشد.. اگر وی برای بیشتر از یک ساعت غیب میشد،جونگ کوک کل کشتی رو به دنبالش زیر و رو میکرد و وقتی اون رو پیدا میکرد دستش رو میگرفت و نمیزاشت از کنارش تکون بخوره!
البته اگر میخواست منطقی باشه،این چیزی بیشتر از یه وابستگی ساده بود!
خنده ی روی لب هاش با یه خمیازه بلند بالا قاطی شد اما با صدای کوبیده شدن چیزی، همون خمیازه کج و کوله قطع شد و جونگ کوک با ترس به در بسته اتاقکش خیره شد.
بزاقش رو قورت داد از دوباره سرش روی بالشتکی که کم از سنگ نداشت گذاشت.
پلک هاش رو روی هم گذاشت و پتوی نازکی که نصیبش شده بود رو تا روی چونش بالا کشید.
با صدای جیر جیر در، چشم چپش رو باز کرد و به در دوخت.
کم کم قامت شخصی مشخص شد و جونگ کوک با تشخیص اون، نصفه بلند شد و با نگرانی و صدایی دو رگه لب زد:
+ چیزی شده؟چرا اینوقت شب بیداری؟
دست های وی به طود واضحی میلرزیدند و جونگ کوک رو نگران تر میکرد.
- میشه پیشت بخوابم؟
وی با ته مونده ای از بغض گفت و سرش رو پایین انداخت.
سری به نشونه تایید تکون داد کمی روی تختش جابه جا شد تا برای پسر جا باز کنه.
YOU ARE READING
U̶𝗇𝖽𝖾𝗋 T̆̈𝗁𝖾 𝖫𝖺𝗄𝖾 || 𝖪𝗈𝗈𝗄𝗏
Fanfiction❦︎ under the Lake|| زیر دریاچه - دریاچه؟ + آره پسر جون... طبق افسانه ها،زیر دریاچه یه دروازه وجود داره! - به کجا میره؟ + یه دنیای دیگه! دنیای موجودات افسانه ای و جادوی سیاه... - پدربزرگ! این چیزا رو باور نکن.. پیرمرد پوزخندی به پسر زد و از جاش بلند...