متن ادیت نشده!
ووت و کامنت یادتون نره*-*
این سه پارتو هم ادغام کردم چون اکثرتون تو اون پیج خوندینشبا دست مشت شده اش یکی از چشم هاش رو خاروند و همزمان خمیازه ای طولانی کشید. اشکی که به خاطر خمیازه از گوشه چشمش میچکید رو پاک کرد و نگاهش رو به جونگ کوکی سپرد که در رویای هفت پادشاه سیر میکرد.
خسته پاهای پسر رو تکون داد ولی بیدار نشد.
چهار دست و پا خودش رو به روبه روی صورتش رسوند و با انگشت اشاره و شصتش دماغ پسر رو به چپ و راست تکون داد،با بی فایده بودن این کار لپ هاش رو باد کرد و دست به سینه عقب رفت.+ جونگ کوک
جوابش صدای ملچ ملوچ بود!
+ داری خواب غذا میبینی؟با این حرف شکمش ریز غر غر کرد و به وی اینکه از دیروز ظهر غذایی نخورده رو یاد آوری کرد:
+ جونگ کوک بلند شووو!همزمان لگد آرومی زد و از دوباره صورتش رو جلو برد. پلک های چشم راستش رو از هم جدا کرد تا شاید بیدار شه!
+ مرده یعنی؟!پاهاش رو دو طرف شکمش گذاشت و روی پسر خم شد. با شنیدن ضربان قلبش سرش رو بالا برد و دست هاش رو هم دو طرف صورتش گذاشت.
حالا وی روش خیمه زده بود:
+ بیدار شو..تصمیمش رو عوض کرد.
باید همسفرش رو جوری بیدار میکرد که خودشم نفعی ببره!
پس نفسش رو بیرون فرستاد و دهنش رو روی گردن جونگ کوک گذاشت. با بلند شدن دندون های نیشش اون ها رو در یک حرکت انتحاری فرو کرد و طبق انتظارش:- آییییییییییییییییییییییییی!!
جونگ کوک،با فرو رفتن تیزی توی گردنش چشم هاش رو باز کرد و همزمان با فریادش جسمی که روش بود رو به طرفی پرت کرد.
+ اخخخخ مرییییض!!
وی با دست جلوی بینی قرمز شده اش رو گرفت و ناله ای کرد.
+ دردم گرفتتتجونگ کوک وحشت زده دستش رو روی گردن خونیش گذاشت و بعد از تجزیه تحلیل موقعیت چشم غره وحشتناکی به پسر بچه روبه روش رفت:
- به چه جرئتی اینکارو کردیی!؟وی دست از ماساژ دادن دماغش کشید و متقابل اخم کرد:
+ هر کاری کردم بیدار نشدی!
- اونوقت باید نیشاتو بکنی تو!؟با این حرف به گردنش اشاره کرد.
سعی کرد خندش رو بخوره و جدی به نظر برسه تا بیشتر از این جونگ کوک رو عصبانی نکنه:
+ خب تو هم زدی دماغمو شکوندی!- اصلا...تو تا همین دیشب جر خورده بودی نمیتونستی راه بری! اونوقت الان همچین کارایی میکنی؟
جواب احتمالی که آماده کرده بود، به کلی یادش رفت. دقایقی در سکوت گذشت . پلک زد، سرش رو پایین انداخت و ترجیح داد بیشتر عصبیش نکنه. اینجور به خودش دلداری داد که " حرفش فقط از روی عصبانیت بود " پس بغضش رو قورت داد:
YOU ARE READING
U̶𝗇𝖽𝖾𝗋 T̆̈𝗁𝖾 𝖫𝖺𝗄𝖾 || 𝖪𝗈𝗈𝗄𝗏
Fanfiction❦︎ under the Lake|| زیر دریاچه - دریاچه؟ + آره پسر جون... طبق افسانه ها،زیر دریاچه یه دروازه وجود داره! - به کجا میره؟ + یه دنیای دیگه! دنیای موجودات افسانه ای و جادوی سیاه... - پدربزرگ! این چیزا رو باور نکن.. پیرمرد پوزخندی به پسر زد و از جاش بلند...