خمیازه ای کشید سرش رو روی میز کوبید. پیرزن نگهبان صبح ساعت شیش بیدارش کرده بود و بعد از دوشی مختصر، الان سر میز صبحونه نشسته بودند.
+ دیشب نخوابیدم..
با صدای خفه ای نالید و با دست مشت شده اش روی چشم هاش کشید.
- چرا؟
+ ترسیده بودم!زن نیشخندی به پسر بچه روبه روش زد و قلپی از چایش نوشید.
- باید باش کنار بیای! تا زمانی که برسی پایتخت و آکیدنا برت گردونه.جونگ کوک خودش رو جلوتر کشید و سرش رو سمت پیرزن خم کرد:
+ نمیشه بام بیای؟
- نه!گفت و جونگ کوک رو به عقب هل داد. پسر آهی کشید و لقمه ای پنیر داخل دهنش چپوند.
+ حالا پایتخت چجور جاییه؟کی اونجا زندگی میکنه؟دوره یا نزدیک؟نگهبان کلافه از سوال های پشت سر هم جونگ کوک بینیش رو خاروند و گفت:
- پایتخت در مرکزه! تا رسیدن به اونجا راه طولانی در پیش داری که نصفش رو باید با وسیله نقلیه بری..
+ وسیله نقلیههه؟ مگه شماهم دارین؟ یعنی هواپیما و ماشین و اینا؟پیرزن چشم غره غلیظی به پسر رفت و خشن گفت:
- دو دنیای ما همزمان تشکیل شدند پس هر چی شما دارین ما هم داریم! خنگ نیستیم که!جونگ کوک ترسیده خودش رو عقب کشید و با چشم هایی گرد شده به پیرزن خیره شد:
+ ی-یعنی موبایلم دارید؟
- بعضی از قبایل اره ولی بقیشون میگن این مال انسان هاست و مال ما نیست. در کل فقط وسایل مورد نیاز رو ساختیم چون یک، اکثر جادو دارن و نیازی به این وسایل نیست و دو، نمیخوان ماهیتشون رو از بین بره!
+ آها..
آروم گفت و مثل پسر بچه های مودب روی صندلی نشست. این سکوت زیاد طول نکشید که از دوباره سوالش یادش اومد:
+ نگفتیییی! کیا اونجا زندگی میکنن؟
- از هر موجود افسانه ای پنج شیش جفت اونجا زندگی میکنند.دهن پسر به شکل O باز شد:
+ چه جاالب. یعنی مثل نماینده؟- چه عجب تو یه چیزیم فهمیدی! آره مثل نماینده..
پسر با چشم هایی ریز شده اخمی کرد و دسته به سینه به پشتی صندلی تکیه داد. به معنی " من قهرم! "
پیرزن هم پشت چشمی نازک کرد به معنی " به درک! "
یجور جنگ چشمی؟صددرصد..بعد از اتمام صبحونه با یک حرکتِ دست از طرف نگهبان پیر ، کل ظرف و ظروف شسته و همه وسایل جمع شدند.
+ منم جادو میخوام!
- هیچانسانی نمیتونه جادو داشته باشه.جونگ کوک " هعییی روزگار " یی زیر لب زمزمه کرد و به سمت کاناپه ای که کل شب رو روش سگ لرزه رفته بود قدم برداشت. پتو رو کنار زد و دفترچه کوچیکی که نگهبان بش داده بود رو به دست گرفت.
YOU ARE READING
U̶𝗇𝖽𝖾𝗋 T̆̈𝗁𝖾 𝖫𝖺𝗄𝖾 || 𝖪𝗈𝗈𝗄𝗏
Fanfiction❦︎ under the Lake|| زیر دریاچه - دریاچه؟ + آره پسر جون... طبق افسانه ها،زیر دریاچه یه دروازه وجود داره! - به کجا میره؟ + یه دنیای دیگه! دنیای موجودات افسانه ای و جادوی سیاه... - پدربزرگ! این چیزا رو باور نکن.. پیرمرد پوزخندی به پسر زد و از جاش بلند...