2006/2/29
همیشه دیرتر از همه دانش اموزا از کلاس خارج میشدن.
گاهی اونقدر حرف میزدن که زمان خیلی زیادی میگذشت!
اروم اروم راه میرفتن و صدای خنده های بی پرواشون نشون از در لحظه بودنشون میداد... بدون فکری... بدون اطلاع از اینده.
_خوبی؟
پسر بزرگتر اروم پرسید و بکهیون سرش رو به سمتش چرخوند.
_اوهوم...
و چند لحظه بعد دست چانیول انگشتای باریک پسر کنارش رو محاصره کرده بودن.
جلوی در مدرسه هنوزم دانش اموزایی بودن که سر و صدا کنن اما یکی یکی یا چند تا چند تا ازشون کم میشد.
بکهیون میدونست که پدرش چندین قدم اونطرف تر، خیلی منتظرش مونده و احتمالا وقتی بشینه توی ماشین بازم قراره حرف بشنوه.
ولی خداحافظی همیشه سخت تر از چیزیه که بهش فکر میکنیم!
دردناک تر و ناتموم تر از چیزی که تصور میشه.
و بکهیون، دربرابر اون پسر قدرت زیادی نداشت...
میخواست که همیشه به عنوان بخشی از چانیول کنارش باشه!
_ خب دیگه... فعلا خداحافظ!
دستش رو با بی میلی جلو برد و به سیاهی چشمای رو به روش خیره شد.
خداحافظی.
=]=]=]=]=]=]=]=]=
_باز که دیر اومدی!
پدرش با طعنه گفت و ماشینو روشن کرد.
_دفتر کارم داشتن...
دروغ.
شاید ازش خیلی استفاده میکرد و این بد بود. ولی نمیتونست بگه نمیتونستم با چشماش خداحافظی کنم!
برای بکهیون یه دروغ مصلحتی بهتر از یه حقیقت نگفتنی بود.
اون روز زیاد زیبا نبود.
هوا گرفته بود و باد خنکی می وزید.
همه چی عادی بود.
تو مدرسه...
توی خونه...
و توی قلب و مغزش.
ولی کسی نیست که بدونه توی اینده چخبره.
بدونه چه چیزا و کسایی رو قراره از دست بده!
فقط اگه بالای سر هرکس مینوشتن که کی و چجوری قراره از زندگیت بره همه چی بهتر بود...=]=]=]=]=]=]=]=]=]=
یکم طولانی تر-
ووت یادتون نره لاولیا^^
YOU ARE READING
The last [session 1]
Fanfictionبه امید دیداری دوباره... به امید صحبتی تازه... به امید شروعی دوباره با تو... دوباره بیا و قلب منو تسلیم کن... پیدام کن و بزار باهم دوباره نقاشی بکشیم! به امید زندگی جدیدی که توش جدایی ادما رو نکشه... به امید زندگی ازادی که منو به تو برسونه! 2020/12...