2006/1/21
_خوابم میاد.
چانیول با خستگی اعلام کرد و باعث شد پسر کنارش با خستگی متقابل به سمتش بچرخه.
پسر بزرگتر سرش رو روی میز قرار داده بود و انتظار چند لحظه ایش برای دیدن چشمای بکهیون خیلی زود به پایان رسیده بود.
_میز سفته...
اروم گفت و بعد از کشیدن کاپشن ابیش که به پشتی صندلی اویزون بود اونو زیر سر چانیول قرار داد.
پسر کنارش حالا چشماشو بسته بود و گونه اش بخاطر سطح صاف میز برجسته شده بود.
چند لحظه ای بین اونا سکوت بود و کلاس توی همهمه ی همیشگیش.
_هی...
چانیول با صدایی که یکم بم تر از حالت عادیش شده بود گفت و توجه بکهیون رو به لباش جذب کرد...
_هوم؟
به ارومی جواب داد درحالی که با پرویی تمام هنوز به لبای چانیول خیره بود.
_میای بریم اون پشت بخوابیم؟
مثل همیشه، چانیول گفت و بکهیون بدون ذره ای فکر کردن قبول کرد.
سری تکون داد و از جاش بلند شد.
انگشتای باریکش دستای چانیولو بین خودشون کشیدن و پسر بزرگتر به ارومی بلند شد.
بعد از اینکه جلوی ردیف صندلی هاشون روی زمین نشستن، چانیول لحظه ای رو برای فرود اوردن سرش روی پاهای بکهیون هدر نداد و بکهیون لحظه ای رو برای رسوندن دستش به موهای مشکی رنگ چانیول...
همیشه اینکارو میکردن. گاهی چانیول اونقدر خسته بود که به پاهای بکهیون تکیه کنه و گاهی بکهیون اونقدر خسته که خودشو توی بغل خوشبوی چانیول گم کنه...
انگار، دنیاشون با طعم های مختلفی از شکولات های خوشمزه رنگ شده بود...
دستش رو جلو برد و با محبت انگشتای بی حرکت پسر جلوش رو با دستای سردش به اغوش کشید.
اگه اون روز از بعدا خبر داشت اغوش چانیولو پس میزد؟!
حتی بکهیونی که از اینده به اون زمان نگاه میکنه هم مطمعنه که نمیتونست با وجود دونستن تهش چانیولو از خودش دور کنه!
ولی خوبه که بکهیون چیزی از فردا نمیدونه!
همیشه همه چی بدون خداحافظی تموم میشه...=]=]=]=]=]=]=]=]=
یه کم کوتاه-
ووت پلیز^^
YOU ARE READING
The last [session 1]
Fanfictionبه امید دیداری دوباره... به امید صحبتی تازه... به امید شروعی دوباره با تو... دوباره بیا و قلب منو تسلیم کن... پیدام کن و بزار باهم دوباره نقاشی بکشیم! به امید زندگی جدیدی که توش جدایی ادما رو نکشه... به امید زندگی ازادی که منو به تو برسونه! 2020/12...