Part three

118 29 4
                                    

2006/11/9

_لازم نیس اینقد درس بخونی!
باباش بعد از اینکه توی چارچوب در ظاهر شد و بکهیونو درحالی ک زیر چشماش سیاه شده بودن و سرش هر دو ثانیه میوفتاد روی گردنش دید با شوق گفت.
_بله؟
پسر خسته با تعجب زمزمه کرد.
_به هرحال سال دیگه ججو میریم. اونجا تو همینجوری هم دانش اموز خیلی خوبی حساب میشی.
نگاه سردش رو زمین انداخت و لب های باریکش برای هزارمین بار بهم فشار اوردن.
قلبش حس پوچی عجیبی داشت و بکهیون سکوت رو با یه لبخند کوچیک که سعی داشت تلخیشو پنهون کنه ترجیح داد.
نمیتونست تصور کنه خبر نداره!
چون هر روز اون بحث کوفتی لب دهن همه ی اعضای خونه بود!
اگه گوشاش رو تیز میکرد داشتن درباره فروش خونه بحث میکردن.
بیرون از اتاق که میرفت برای گول زدنش از امکانات و خوبی های اونجا حرف میزدن.
با خوشحالی...
با شوق...
ولی کی اونجا میتونست حرفای بکهیونو گوش بده؟؟
بکهیون قرار بود به کی بگه میخواد چانیولو ببینه؟ صداشو بغل گوشش حس کنه؟ حصار دستاشو...
دوباره گلوی لعنتیش فقط سنگین میشد.
دوباره چشماش بدون ذره ای خیس شدن دردناک میشدن.
دوباره راه نفسش بسته میشد و بکهیون فقط سکوت میکرد.
فقط جلوی بقیه ادای اوکی بودن در میاورد... چون اگه میخواست نشون بده چقدر داغونه حالش باید خیلی انرژی مصرف میکرد!
اون فقط میخواست یه بار دیگه مثل اون روزا بتونه تو بغل گرم چانیول قایم شه.
همه محدودیت هارو پشت سرش قایم کنه و دستاشو به دستای اون پسر بسپره.
فقط میخواست حداقل همه چی مثل قبل بشه!
هر روز صبح بهش صبح بخیر بگه و چانیول درحالی که سرجاش میشینه بوسه ارومی روی دستای سرد بکهیون بزاره.
درسته ک با فکراش گریه میکرد...
ولی نه با اشک.
بکهیون بلد نبود گریه کنه...
اشکاش بغلش نمیکردن...
میدونست هر چقدر هم گریه و زاری کنه... هرچقدرم که به دنیای اطرافش التماس کنه...
بازم هیچی هیچوقت اونجوری که بکهیون میخواست نمیشد!
همه چی خلاف قلب بکهیون بود.
همه چی برای از پا دراوردنش مهیا میشد!
همه دنیا دست به دست هم میدادن تا بکهیونو داغون کنن و بکهیون... مگه چقدر مقاومت داشت؟!
بکهیونی که نمیتونست دو روز چانیولو نبینه چون احساس تعلقشو از دست میداد!
با این حالا تو رودی غرق شده بود که مجبور بود باهاش همراه شه...

=]=]=]=]=]=]=]=

 The last [session 1]Where stories live. Discover now