2006/12/24
لبخند زد و کنار همه شروع کردن به راه رفتن.
پسر کنارش مثل همیشه یه بند حرف میزد و بکهیون مثل همیشه حرفی نداشت.
ولی حرفای چانیول شیرین بودن. اونقدر که بکهیون میتونست تا ابد بهشون گوش بده و چیزی نگه و به هیچی فکر نکنه.
فقط به صدای خوش اوایی ک بعد مدت طولانی از نزدیک میشنید گوش بده.
جایی که ازش رد میشدن بخاطر اینکه از خونه ی بکهیون دید داشت باعث میشد پسره ریزه هرچند دفعه با استرس به سمت ساختمون خونه اش، چندین متر اونور تر نگاه کنه.
هرچی بود بازم حواسش پرت میشد!
از اینکه یواشکی اومده بیرون و از اینکه مادرش فکر میکنه پسرش داره توی حیاط خونه درسشو میخونه ...
از اینکه اگه ببینتمون چی؟!
حواسش از اینا پرت میشد...
چون حواس پرت کن ترینش کنارش راه میرفت و صحبت میکرد!
بکهیون خوشحال نبود!
اصلا خوب نبود!
ولی حس پرواز داشت...
یادش رفته بود...
همه چیو.
ولی باید تمومش میکرد نه؟
به هرحال اون قدم ها، اون حرفا، اون صدای از نزدیک و اون نزدیکی اخرینش بود.
اخرین بارش.
گریه داشت!
میتونست لبریز شدن قطرات بی رحم و خش اندازه اشک رو روی قلبش حس کنه...
ولی هنوز به چانیول فکر میکرد.
به حرفای سرگرم کننده اش.
به چشمای سیاهش...
به موهای مشکی که کم و بیش از زیر کلاه سفید رنگش بیرون زده بودن...
به وقتایی که به سمتش برمیگشت و به اینکه داشتن کنار هم قدم میزدن!
بکهیون سرشار از غم بی پایانی بود که اصرار بر زیبا بودن همه چیزش داشت!
سرشار از حسای بدی که اصرار بر خوب بودنش داشتن!
سرشار از خوشبختی هایی که درواقع محدودش کرده بودن.
کسی اونجا نبود که بکهیون بتونه بهش بگه...
بگه چه مرگشه... بگه چیشده... بگه چرا ترسیده! بگه... بگه چشماش هر لحظه سنگین تر و قلبش هر روز مریض تر میشه!_چانیول...؟
محو زمزمه کرد و پسر کنارش با سرعت به سمتش برگشت.
_هوم؟
دستای همو گرفته بودن و همچنان راه میرفتن.
اما بکهیون برای زدن حرفاش مجبور بود دستشو پس بگیره!_امروز اخریش باشه؟
به ارومی گفت.
ضعیف بود.
ضعیف تر از چیزی که تصورش رو بکنین. هنوز شروع نکرده بود اما بغض گلوشو به درد میاورد._چی؟
چانیول با تعجب و لحن بی خبری گفت و باعث شد قلب بکهیون ضعف بره.
_اخرین باری که همو میبینیم...
با همون ضعف درحالی که روی صندلی شکولاتی رنگی مینشست گفت و چانیول با تعجبه قبلی جلوش ایستاد.
_میدونم دیر به دیر میشه ولی اخرین بار؟!
حالا پسر بزرگتر اخم کرده بود. و این بکهیونو درحالی ک نمیتونست سرش رو بلند کنه وادار به بیخیال شدن میکرد. ولی نمیتونست حسای چانیولو بی پایان بزاره.
حتی اگه اون پایان بد بود!
YOU ARE READING
The last [session 1]
Fanfictionبه امید دیداری دوباره... به امید صحبتی تازه... به امید شروعی دوباره با تو... دوباره بیا و قلب منو تسلیم کن... پیدام کن و بزار باهم دوباره نقاشی بکشیم! به امید زندگی جدیدی که توش جدایی ادما رو نکشه... به امید زندگی ازادی که منو به تو برسونه! 2020/12...