2006/12/24
قدم هاش رو تند تر کرد تا زودتر به مقصد مورد نظرش برسه...
دلش شور میزد و لازم بود با خودش زمزمه کنه چیزی نمیشه.
ولی قرار بود بزرگترین و داغون کننده ترین اتفاق زندگیش بیوفته!
قرار بود اخرین باری باشه که نفس کشیدنشو حس میکنه...
آخرین باری ک ساعت دنیا باهاش هم قدمه!
اخرین...
اخرین.
وقتی کنار ساختمون ایستاد بعد از نگاه کردن به اطرافش تونست مخاطب قد بلند مورد نظرش رو پیدا کنه.
سعی کرد چیزی تو چهره ی خسته اش معلوم نباشه! به هرحال بعد از یکسال همو دیده بودن و این قرار بود اخریش باشه...
=]=]=]=]=]=]=]=]خب
کوتاه بود-
ووت ها رو به ده برسونین پارت بعدی آماده اس^^

STAI LEGGENDO
The last [session 1]
Fanfictionبه امید دیداری دوباره... به امید صحبتی تازه... به امید شروعی دوباره با تو... دوباره بیا و قلب منو تسلیم کن... پیدام کن و بزار باهم دوباره نقاشی بکشیم! به امید زندگی جدیدی که توش جدایی ادما رو نکشه... به امید زندگی ازادی که منو به تو برسونه! 2020/12...