part.1

21.7K 2.1K 100
                                    

نسیم خنک بهاری، شاخه ی درخت های ملک کشاورز کیم رو به حرکت در می آورد و بوی گل های رز بینی هر شخصی که از اون قسمت گذر میکرد رو نوازش میداد.
اون خونه ی تقریبا قدیمی اما تمیز، زیر نور آفتاب می درخشید و جلوه ای گرم و صمیمی داشت.
حصار های چوبی و قهوه ای سوخته دو تا دور کلبه رو پوشونده بودن و صدای جیرجیرک ها به گوش میرسید.
تابلویی که با خطاطی زیبایی نوشته ی "خانواده ی کیم" رو نشون میداد جایی بالای در کلبه نصب شده بود.
پرواز پروانه های سفید رنگی که در این فصل بیشتر از هر زمان دیگه ای دیده میشدن با صدای آواز پرنده ها در هم آمیخته بود و صحنه ی آرامش بخشی رو بوجود می آورد.
با بلند شدن صدای فریاد بلندی، بارانی از پرنده ها از روی شاخه ها بلند شدن و به اطراف پرواز کردن و صدای جیرجیرک ها در دم خفه شد...
البته درون خونه آرامشی که نمای بیرونی نشون بیننده میداد رو نداشت!!
.
همراه لباس های تا شده ای که به هوا پرتاب شدن صدای مهیبی به گوش رسید و در ادامه آه و ناله ی پسر امگا باعث شد خواهرش در حالی که سعی میکرد خندش رو قورت بده و تن درد مندش رو از زمین بلند کنه به سمتش بدوه.
صدای خفه ی خنده های دختر بین صدایی که از برخورد پاهاش با کفه ی چوبی ایجاد میشد گم شده بود.
_ آخخ...چند بار گفتم وقتی این پله های کوفتی رو دستمال میکشی بهم خبر بده؟؟!
می یون لب هاش رو روی هم فشرد و دست برادرش رو گرفت تا از روی زمین بلندش کنه.
_ این دفعه واقعا من نبودم...فکر کنم کار مادره!
بالاخره تحملش با دیدن لباس زیر قرمزی که روی سر برادرش خود نمایی میکرد تموم شد و دوباره ریز ریز شروع به خندیدن کرد.
تهیونگ بعد از مرتب کرد لباس هاش دستش رو به سمت چیز مزاحمی که روی موهاش حس میکرد برد و بعد از برداشتنش اون رو جلوی چشم هاش گرفت.
با دیدن چیزی که توی دستش بود مثل کسی که سوسک چندش و ترسناکی دیده قیافه اش رو در هم کشید و همراه فریادی اون شی قرمز رنگ رو روی زمین انداخت و گونه هاش به رنگ همون پارچه ی لطیف در اومدن.
_ماماااااان!!!
با حرص مادرش رو صدا زد و بی توجه به خواهر دیوونه اش که دوباره در حال خندیدن بهش بود، به بدنش حرکتی داد و به سمت اتاقش رفت و در چوبی و کشوییش رو پشت سرش به محکم ترین حالت ممکن بست.
با ورود به فضایی که محیط امنش محسوب میشد نفس راحتی کشید.

چیز های زیادی توی این دنیا وجود نداشتن که بتونن تهیونگ رو خجالت زده کنن و اون امگا وقتی با همچین مسئله ای برخورد میکرد خیلی حرصی میشد.
صد بار به مادرش گفته بود لباس های خصوصی رو روی طناب وسط حیاط آویزون نکنه اما انگار بی شرمی هاش رو از مادر عزیزش به ارث برده بود.
البته نقطه ضعف هایی که در بعضی مسائل داشت رو به لطف رگه های قوی خجالت که توی وجود پدرش در هم پیچیده شده بودن به دست آورده بود.
باسن دردناکش رو ماساژی داد و آه آرومی از درد کشید.
پارچه های هانبوک ساده و بلندش رو کنار زد.
اگه یه آلفا بود احتمالا هیچ مشکلی براش پیش نمیومد اما بعد از کمی دید زدن پایین تنه ی عزیزش متوجه سرخی ای شد که نشون میداد باسنش تا چند دقیقه ی دیگه کبود میشه و چشم هاش رو با حرص چرخوند.
پارچه ی یشمی رنگ هانبوکش رو رها کرد و دوباره به این فکر کرد که چرا همچین شانس زیبایی در زندگیش آورد و انگشت نمای کل امپراطوری شد؟
از دو سال گذشته که معلوم شد یه امگای مرده، مثل یه موجود نادر و عجیب مورد بررسی و کنجکاوی قرار گرفت.
الان بعد دو سال برای مردم جا افتاده تر شده بود و عادی تر باهاش رفتار میشد.
اما خب حق هم داشتن.
امگای مرد در جامعه ی اون ها مثل افسانه میموند.
چیزی که توی کتاب ها ازش یاد میشد.
هنوز به طور دقیق مشخص نبود ک چرا به طرز غم انگیزی به انقراض کشیده شدن اما شاید به قول پدر مادرش، این نور امیدی برای بوجود اومدن امگاهای مرد دیگه ای بود و تهیونگ باید بابت اینکه انقدر خاصه خداروشکر میکرد و از این قبیل حرف ها...
اما تهیونگ واقعا مرکز توجه بودن رو دوست نداشت!
و محض رضای خدا، نمیدونست چرا بعد از این قضیه نصف مرد های دهکده مثل گرگ گرسنه ای که در حال رصد شکارشه، بهش خیره میشدن و آب دهن هاشون از گوشه ی لب هاشون سرازیر میشد.
این قضیه باعث میشد مثل یه دختر بدبخت و نجیب وقتی آلفا یا بتایی سر راهش میبینه راهش رو کج کنه.
البته که این مدل رفتار ها اصلا به تهیونگ نمیومدن ولی خب بعد از عقیم کردن یسری افراد و کلی کولی بازی هایی که طی این مدت در آورده بود، پدر مادرش یه سخنرانی خیلی بزرگ و جدی براش برگزار کردن که اگه دلش میخواد پاش رو بیرون بزاره باید دست از این دعوا هاش برداره و خب تهیونگ هم نمیتونست حتی یه روز کاملا توی خونه بمونه وگرنه دیوونه میشد.
امکان نداشت پسر امگا بتونه حتی یک روز رو بدون کرم ریختن بر سر دوست هاش و افراد دهکده بگذرونه.
البته که بالاخره یه پسری پیدا شده بود که مطمئن باشه روی خودش نظری نداره.
میدونست اگه تنها موجود باقیمونده ی جهان هم باشه، شیائو ژان بازم بهش چشم نداره.
بارها جلوی پدر دوست دو رگه اش زانو زده و برای اینکه که عاشق یه زن از امپراطوری اون ها شده و از چین به اینجا مهاجرت کرده تشکر کرده بود.
البته همه ی این قضیه ها دور از چشم دوست خود شیفته و مسخره گرش اتفاق افتاد.
وگرنه تا سالها قرار بود مورد تمسخر قرار بگیره.
با دیدن سنگی که از پنجره ی باز عبور کرد و داخل اتاقش افتاد، دستی به موهای بلندش کشید و جلو رفت.
چه حلال زاده!!!
_واقعا مشکلت با در خونه چیه ژان؟
طبق معمول لباس های قرمز و سیاه رنگی تنش دیده می شد و موهاش رو آزادانه دورش رها کرده و مقداری از موهاش هم بالای سرش با ربان قرمز رنگی بسته شده بودن و لبخند دلنشین و همیشگیش روی لب هاش خودنمایی میکرد.
دوست دیوونه اش همونطور که بدنش رو بالا میکشید و خودش رو کف اتاق مینداخت نیشخندی زد.
_این دفعه دیگه حس شیشمم بهم گفت که میتونم لخت ببینمت...ولی بازم اشتباه شد.
چرا یادش رفته بود بگه که دوستش یه منحرفِ لاس زنه بدبخته؟
لگدی حرصی به کمرش زد که پای خودش بیشتر درد گرفت.
عضله های شکم دوستِ آلفاش واقعا محکم بودن و چیزی که این وسط آسیب دید بدن امگایی بدرد نخور خودش بود.
_آخ ازت متنفرممممممم!
ژان خنده ی بلندی سر داد و دلجویانه پای تهیونگ رو بین دست هاش گرفت و مورد بررسی قرارش داد.
_ چرا عبرت نمیگیری؟موندم چطور توی همچین بدن نرم و ظریفی این میزان اعتماد به نفس جا گرفته!
تهیونگ آهی کشید و بعد از نشستن روی زمین حالت تخسی به خودش گرفت و بعد از گذاشتن پای دردمندش روی سینه ی ژان، مثل یه شاهزاده دستور داد.
_ماساژش بده آلفای بدرد نخور!
با وول خوردنش تخته ی چوبی قهوه ای سوخته ی کف اتاقش طبق معمول صدای رو مخی از خودش ایجاد کرد.
ژان چشم هاش رو چرخوند و لب هاش رو آویزون کرد.
_بازم نزدیک هیتته لوس شدی؟من چه گناهی کردم که باید جور این دوران رو بکشم...حداقلش میذاشتی نیاز های جسمی هیتتم من برآورده...آخخخ....باشه بابا غلط کردم لگد نزن!
تهیونگ پاش رو عقب کشید و خودش رو با صورتی اویزون توی بغل ژان انداخت.
_ ولی من شاهزاده جئون رو میخوام نه تو...اوه ژان دیروز برای سرکشی به جنگل پشت دهکده رفته بود و مطمئنم که جلو افتادن هیتم بخاطر دیدن اون صورت و هیکل جذابشه...بدنش...
ژان وسط حرفش پرید و با صورتی که تقریبا به رنگ سبز میزد گفت:
_باز شروع شد...انقدر راجبش حرف زدی که کم کم خودمم دارم عاشقش میشم...نه نمیشم اونطوری نگاهم نکن!
با دیدن نگاه تیز و بُرنده ی تهیونگ حرفش رو عوض کرد و به سقف خیره شد.
وقتی ضربه ای دریافت نکرد نفس حبس شده اش رو بیرون داد و دستش رو به موهای نرم تهیونگ رسوند و طبق عادت باهاشون ور رفت.
_چیه تو فکری؟؟نترس عاشقش نشدم واقعا...آخه منو چه به اون بی اخلاقه لال؟
تهیونگ هومی کشید و  در حالی که ابرو هاش با یاد آوری اون صحنه بیشتر به هم نزدیک میشدن جواب داد.
_نه به چرت و پرت های تو فکر نمیکردم...اون لحظه که داشتم قایمکی نگاهش میکردم دیدم چند تا از امگا های خوشگل و خود شیرین دهکده دورش رو گرفته بودن...اگه یکیشون مخش رو بزنه چی؟؟نمیخوام توی سن بیست سالگی چنین شکست عشقی ای بخورم!
شیائو ژان با بی تفاوتی موهایی که جلوی چشم هاش ریخته بودن رو فوت کرد و کمی به سمتش چرخید.
_خب توام میتونی مثل همون امگاها دورش بپلکی و مخش رو بزنی....نه اینکه مثل بدبخت ها از پشت درخت نگاهش کنی و زجه بزنی!
تهیونگ اخمش رو غلیظ تر کرد و با تصور اینکه با گونه های سرخ دور شاهزاده جئون بچرخه و خودش رو لوس کنه عقی زد.
_نه امکان نداره احمق....من نمیتونم خودمو فرشته جلوه بدم...فقط میتونم عضوش رو بین مشت هام بگیرم و بگم با من ازدواج میکنی یا قطعش میکنم!؟
ژان با شنیدن حرفش زیر خنده زد و بدنش رو به اطراف چرخوند.
همیشه عادت داشت موقع شدید خندیدن خودش رو به در و دیوار بکوبه.
_اوه خدای من...خب اونوقت اونم میده سر خودت رو قطع کنن!
فکر کردی کسی جرات داشته توی زندگی بیست و هشت ساله اش چنین چیزی بهش بگه؟
نیشگونی از پهلوی آلفای کنارش گرفت و غر زد.
_پس تو چیکاره ای؟باید جای من خودت رو فدا کنی...یا بپری وسط و نجاتم بدی!
ژان نگاه متفکری به سقف چوبی بالای سرشون انداخت و انگشتش رو روی چونه اش گذاشت.
_چرا اونوقت؟خیلی خوب رفتار میکنی باهام؟من هنوز یه آلفای بدبخت و ناکامم!
صدای باز شدن در کشویی اتاقش مانع از این شد که پسر امگا بتونه لگدی نثار دوستش کنه و جوابش رو بده.
می یون وارد اتاق شد و حواسش رو جمع کرد تا ظرف سفید رنگ از بین دست هاش سر نخوره.
نگاهی به صحنه ی همیشگی اتاق برادرش که شامل ولو شدن تهیونگ و ژان روی زمین میشد، انداخت و لبخندی زد.
_از اونجایی که ضربه ی بدی به پایین تنه ات خورده یکی از دارو های گیاهی دست ساز خودم رو اوردم تا استفاده اش کنی...مطمئنم کبود شدی!
تهیونگ سیخ سر جاش نشست و چشم هاش رو درشت کرد.
_من دارو نخوام باید کی رو ببینم؟؟جای آخرین دفعه ای که بهم دارو زدی هنوز درد میکنه.نمیخوام بمیرم!هیچیم نیست...اون ظرف سمی رو بیرون ببر!
می یون صورتش رو مظلوم کرد و با چشم هایی درشت شده به برادرش زل زد.
_ته؟؟چطوری دلت میاد به داروی قشنگم بگی سم؟؟باور کن این دفعه دیگه جواب میده!
تهیونگ بدنش رو پشت ژان قایم کرد و بازو هاش رو چسبید.
_ایینو از من دور کن خواهشا!!
ژان تک خنده ای به خاطر حالت های خواهر و برادر دیوونه ی دورش کرد و پرسید.
_چیشده باز؟؟این دفعه چه بلایی سر خودت آورده بودی؟
تهیونگ قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و انگشت هاش رو محکم تر توی بازوی ژان فرو کرد.
_طبق معمول توی اون پله های لعنتی کله پا شدم!
آلفا نگاه پوکر شده ای به سمتش انداخت و سرش رو با نا امیدی تکون داد.
_اخرش روی همون پله ها خودتو میکشی و دوباره یه ملت رو بی امگا میکنی!
امگا قبل از اینکه بتونه جوابی بده دستی رو روی باسنش احساس کرد و بی اختیار از جا پرید.
چشم هاش رو به لبخند فرشته وار و صورت سرخ شده از خنده ی ژان انداخت و فریاد زد.
_خواهر لطفا انقدر اذیتم نکن!!این دیگه چیه؟؟چون جفتمون امگاییم دلیل نمیشه یجوری رفتار کنی انگار خواهرتم!!من یه پسرم می یون!!چرا شبیه اون بتا ها و آلفاهایی که روم نظر دارن همچین کاری کردی؟!آه خدای من...
همونطور که غر میزد یقه ی لباس ژان رو به سمت خودش کشید و بعد از بلند کردنش اون رو به به سمت مورد نظرش کشید و به سوال هایی که راجب کجا رفتنشون می پرسید پاسخی نداد.
بالاخره وقتش شده بود که یکم بگرده و دردسر درست کنه!
***
مرد به شدت توی افکارش غرق بود.
هیچ توجهی به باغ زیبای قصر، ندیمه هایی که براش چای و غذا می آوردن و یا همسری که کنارش نشسته بود نداشت.
چشم هاش جایی روی تن ورزیده ی پسرش گیر کرده ولی ذهنش جای دیگه ای بود.
طبق معمول پسرش رو در حال کتاب خوندن میدید و این باعث میشد ابرو های کشیده اش به هم نزدیکتر بشن.
احتمالا اگه این روند ادامه پیدا میکرد باید عروسی پسرش و کتابخونه ی سلطنتی رو جشن میگرفت.
چرا باید یخ ترین و بی احساس ترین پسر امپراطوری، پسر خودش از آب در میومد.
محض رضای خدا، اصلا اون مرد بود؟
پدرش بخاطر نمی آورد که جونگ کوک تا به حال نگاهی به کسی انداخته و یا اندامش رو زیر نظر بگیره!
به هر حال تا جایی که خودش به یاد می آورد تا قبل از میت شدن با همسرش یه چشم چرون حرفه ای به حساب می اومد.
پس این بچه دقیقا به کی رفته بود؟نکنه بخاطر کارهایی که توی جوونیش انجام می داد خدایان پسرش رو عقیم کرده بودن؟
آه سوزناکی کشید و شقیقه های دردناکش رو فشرد.
با گرمای انگشت هایی روی دستش، از فکر خارج شد و کمی توی جاش پرید.
به سمت صاحب اون لمس برگشت.
_همم؟داشتی چیزی میگفتی بانوی من؟"
زنی که لباس های زرشکی رنگش با نوار های طلایی تزیین شده، روی موهای جو گندمیش تاج با شکوهی دیده می شد و لبخند آرامش بخشی روی لب هاش خود نمایی میکرد جواب داد.
_گفتم خیلی توی فکر رفتی...چیزی شده؟
پادشاه دوباره آهی کشید و صاف تر سر جاش نشست.
نگاهی به همسرش انداخت و تصمیم گرفت افکارش رو باهاش در میون بزاره.
_دیشب خواب عجیبی راجب مرگم می دیدم و وقتی صبح از خواب بیدار شدم به این فکر میکردم که من نمیخوام قبل از دیدن نوه ام بمیرم. اما این پسر بی مصرفت با اینکه از سن ازدواجش گذشته هنوز هم راضی به پیدا کردن میت نشده چه برسه به بچه! حس میکنم باید در این باره بازم باهاش صحبت کنیم!
ملکه که بنظر میرسید دست روی دل خونش گذاشته بودن صورتش در هم رفت و با صدایی که ناراحتی توش کاملا مشخص بود جواب داد.
_درست میگی...بنظر نمیرسه حرف زدن راجبش فایده ای داشته باشه. باید خودمون یه کاری راجبش انجام بدیم سرورم...دلم نمیخواد بچم تا آخر عمر تنها و بدون جفت بمونه...این خیلی غم انگیزه.
پادشاه تکونی به بدنش داد و انگشت های ظریف دست ملکه رو بین دست های خودش فشرد.
_تو نظری داری بانوی من؟؟باید علیه این پسر دست و پا چلفتی و بی احساس دسیسه بچینیم. از خودش آبی گرم نمیشه.
ملکه با شنیدن این حرف لبخند بزرگی زد و انگار که از قبل بهش فکر کرده باشه گفت.
_خب میدونی سرورم...تو که راجب تنها امگای مرد امپراطوری میدونی؟بعد از اتفاقی دیدنش در بیرون قصر متوجه شدم زیبایش حتی از دختر های تمام قلمرو بیشتره....به علاوه طبق افسانه ها یه امگای مرد میتونه قوی ترین آلفا یا امگا هارو بدنیا بیاره...نظرت راجبش چیه؟
پادشاه با شنیدن نظر منحصر به فرد ملکه اش ابرویی بالا داد و به فکر فرو رفت.
امگای مرد؟
شاید اونقدر ها هم بد نمیشد...بهرحال پسرش تا به حال به زن ها هیچ واکنشی نشون نداده بود...در واقع به هیچ موجودی!
به علاوه اون همیشه بهترین و خاص ترین هارو برای پسر و خاندانش می خواست و همینکه اون امگای مرد، یجورایی آخرین میراث از یه گنج زنده محسوب می شد، هیجان زده اش می کرد.

THE LAST OMEGAWhere stories live. Discover now