part.10

9.9K 1.7K 167
                                    


امگا کمی توی جاش پرید و بعد از بیرون اومدن از حلقه‌ی دست‌های ژان نیم نگاهی به صورت خط و نشون‌کش دوستش انداخت و بعد به آلفایی که ابروهاش به هم چسبیده و اخمی غلیظ روی صورتش داشت خیره شد.

می دونست بعد از این قضیه توسط ژان به دار آویخته می شه و از این طرف هم از عکس‌العمل آلفا ترسیده بود.

واقعا نمیدونست قراره همچین واکنش انفجاری‌ای به حرکتشون نشوه بده.

موهایی که جلوی صورتش رو گرفته بودن رو به سمت پشت گوش هاش برد و با آرامشی ظاهری گفت.
_ب...بله سرورم؟

جونگ کوک لب‌های نازکش رو روی هم فشرد و سعی کرد حرفی که توی دلش بود رو بزنه اما نتونست.
وقتی اون دو نفر رو توی این حالت دید، احساس کرد بوته‌ی خاری دور قلبش رو گرفته و در حال فشردن ماهیچه‌ش بین خودشه.
تا به حال همچین احساس عجیبی توی قلبش بوجود نیومده بود و این باعث شد که کنترلش رو از دست بده.
مردی که همیشه بر اساس عقل و منطقش رفتار می کرد الان در حال داد زدن بود و این خودش رو هم متعجب کرد.

بعد از اینکه چند ثانیه به دست‌های اون آلفا دور کمر تهیونگ خیره شد، تهیونگ ازش فاصله گرفت و این باعث شد حس سوزاننده‌ی درون قلبش کمی آروم بگیره.
اما هنوز هم شعله‌های خشمی که داشت، خاموش نشده بودن.

در حالی که اون نمیتونست اون شب لعنتی رو از سرش خارج کنه امگا در حال خوش گذرونی با یه آلفای دیگه بود؟

پسر واقعا بعد اون شب، موقعیت سختی رو گذرونده بود.

احساسات درهمش فرصت نفس کشیدن رو هم ازش گرفته بود و تا پلک های خسته‌ش رو روی هم میذاشت، ذهنش پر از تصاویر آشنای اون امگا می‌شد و قلبش به تپش میفتاد.
فکر کردن به رایحه‌ش...چهره‌ی زیبا و صدای دلنشینش... این کاری بود که آلفا به مدت چند روز توی تنهایی خودش انجام داد.

فکر می‌کرد دچار احساسات زودگذر شده و بابت اینکه اون شب کنترلش رو انقدر راحت و مسخره از دست داد خیلی احساس سرخوردگی میکرد.

فکر میکرد کنترل هوسش از دستش خارج شده اما حتی بعد از این چند روز فاصله‌ای که بین خودش و اون امگای زیبا داد، باز هم تنها چیزی که می تونست بهش فکر کنه امگا بود.

گرگ درونش زوزه میکشید و احساس دلتنگیش رو به پسر نشون می داد اما آلفا توجهی بهش نمی کرد.
براش قابل قبول نبود که توی همچین مدت کمی اینطور افسار احساساتش رو از دست داده باشه.
اون یبار زمانی که بیست ساله بود اختیار احساساتش رو به گرگ درونش داد و آسیب دید... دیگه نمیخواست اون احساس رو تجربه کنه اما انگار چاره‌ی دیگه‌ای نداشت.
وقتی تهیونگ جوابش رو داد، خیلی جواب ها بود که دوست داشت همونجا با فریاد بهش بده اما صدایی از گلوش خارج نشد.
فقط لب‌هاش رو روی هم فشرد و نگاهش رو پایین انداخت.

THE LAST OMEGATahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon