غروب و طلوع

407 94 53
                                    

- : خیلی زود تموم شد...
ییفان دستش رو بین موهای طلایی رنگ جونمیون کشید و لبخندی به چهره ی روشن شازده کوچولوش زد...

- : بازم میایم...نگران نباش...
- : قول دادیا!
- : قول!
جونمیون لبخندی زد و رو پنجه پاهاش بلند شد و لب هاش رو رو لب های ییفان گذاشت...
دست های ییفان دور کمرش حلقه شد و جونمیون رو بیشتر سمت خودش کشید...

بعد اینکه هردوشون مطمئن شدن تو بوسه ی خداحافظی به اندازه کافی همکاری کردن از هم جدا شدن...
جونمیون کوله اش رو روی شونه اش مرتب کرد و بعد اینکه دسته چمدونش رو گرفت برای ییفان دست تکون داد و وارد معبد شد...

بعد محو شدن جونمیون از دیدش ییفان قدم هاش رو سمت دروازه ای که شیاطین ازش میومدن برداشت تا هرچه زودتر خودش رو به درختی که هرروز جونمیون رو پیشش میدید برسونه...

---Δ---

- : چیشده؟!
جونمیون که لب هاش آویزون بود و اخم هاش تو هم بود کنار ییفان رو تاب نشست و سرش رو روی شونه ی ییفان گذاشت...

- : جونمیون چیزی شده؟!
جونمیون آهی کشید و سرش رو بلند کرد و به ییفان نگاه کرد...
- : روباه!

ییفان خندید و دستش رو دور کمر جونمیون حلقه کرد...
- : بله خرگوشی؟!

- : ما چند وقته از زمین اومدیم؟!
- : اومممم...فکر کنم سه ماهی میشه...چطور مگه؟!
- : دلم واسه زمین تنگ شده!
- : اوه چقدر زود!
- : ییفان اصلا اینجا قابل تحمل نیست! دیگه نمیتونم تو بهشت بمونم...خیلی خسته کننده است...

ییفان به آرومی موهای جونمیون رو نوازش کرد و جواب داد : فکر نمیکردم از بهشت خسته بشی...
جونمیون به چشم های ییفان نگاه کرد و گفت : بیا بریم...
- : میتونی دوباره مرخصی بگیری؟!
جونمیون سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت : نه...بیا برای همیشه بریم...

ییفان برای چند لحظه هیچی نگفت...باورش نمیشد جونمیون داره بهش میگه فرار کنن!
اون همون فرشته ای بود که ازش قول گرفته ای بود که هیچوقت احساساتش رو بهش نگه...اون همون فرشته ای بود که دو سال بهش اجازه نداده بود حتی لمسش کنه...ولی اون همون فرشته ای نبود که براش چنگ زده بود و قلبش رو بهش داده بود؟! همون فرشته ای نبود که بهش اعتماد کرده بود و بدنش رو بهش سپرده بود؟!

دستش رو دور صورت جونمیون قاب کرد و با چشم هایی که از شادی برق میزدن گفت : بیا فرار کنیم...بیا بریم...
جونمیون دستش رو رو دست ییفان گذاشت و گفت : کسی که نمیفهمه؟!
ییفان لبخند اطمینان بخشی زد و گفت : ما آرزو کردیم تا همیشه پیش هم بمونیم ، نه؟! پس یعنی قرار نیست کسی بفهمه و مانع ما بشه...

- : مطمئنی؟! چون اگه کسی بفهمی میدونی که چی-
ییفان انگشت رو روی لب جونمیون گذاشت و گفت : مطمئنم جونمیون...مطمئنم که ما هم میتونیم بریم و از اینجا راحت بشیم...ولی...
جونمیون با نگرانی منتظر بود تا ییفان جمله اش رو کامل کنه : پشیمون نمیشی؟! ما اگه بریم تا ابد میریم...

Forbidden Love~Donde viven las historias. Descúbrelo ahora