- : جونمیون ازت خواهش میکنم وقتی سوار شدیم ضایع بازی در نیار و خیلی عادی نگاهت رو به بیرون بده راجع به چیزی هم حرف نزن! ما قراره با چندنفر غریبه سوار اون تلکابین بشیم...
جونمیون تنها سری تکون داد ولی با وجود تمام نگرانی های ییفان اون خیلی آروم و طبیعی کنارش تو تلکابین وایستاد و تا وقتی پیاده بشن حرفی نزد...
تنها وقتی داشتن از پله های سنگی نامسان بالا میرفتن به ییفان چسبید و دم گوشش زمزمه کرد : من به روی کسی نیاوردم ولی نمیدونستم آدما هم میتونن پرواز کنن!و دست ییفان رو ول کرد و پله ها رو سریع طی کرد و به محوطه وسیع اونجا رسید...
سمت نرده ها رفت و به یکیشون تکیه داد و به منظره شهر خیره شد...
چند لحظه بعد ییفان هم کنارش ایستاده بود...
- : اینجا خیلی قشنگ تر از پرتگاهمونه...
- : پرتگاهمون؟!
جونمیون با خنده سرتکون داد و گفت : از بس اونجا بودیم دیگه یجورایی برای ما شده ، نه؟!ییفان هم با لبخند به تایید سرتکون داد و بعد نگاهش رو به درختی که تازه شکوفه زده بود داد...
- : فکر میکنم توی بهترین فصل اومدیم زمین...
- : بهار؟! میگن رستاخیز طبیعته!
جونمیون دستش رو زیر چونش زد و گفت : یعنی بعد قیامت همه چی مثل بهار گل و بلبل میشه؟!
- : حتی ما هم خبر نداریم...
- : امیدوارم حالا حالاها قیامت نشه چون به نظر من این بهاره...این قشنگ تر نیست؟! چه این زمین چه اون دنیا!کمرش رو صاف کرد و با اشتیاق بیشتری به شهری که حالا تو هاله نارنجی رنگ غروب غرق شده بود خیره شد...
- : دنیایی که توش فرشته ها گناه میکنن و شیاطین کار درست رو انجام میدن...دنیایی که توش فرشته ها و شیاطین عاشق هم میشن...
- : جونمیون...
- : بله؟!
- : چرا فکر میکنی داری گناه میکنی؟!
- : یعنی این گناه نیست؟! اینکه اجازه دادم یه شیطان صاحب قلبم باشه؟!ییفان که مثل جونمیون نگاهش رو از رو به رو نمیگرفت جواب داد : شما به این موضوع اعتقاد دارید که خدا حکیمه ، نه؟!
- : آره...چه ربطی داشت حالا؟!
- : یعنی خدا هیچ کاری رو بدون حکمت انجام نمیده...یعنی خدایی که این همه قبولش دارید و هرروز عبادتش میکنید همه اینا رو میدونسته و خلقشون کرده...اگه قرار بود عشق بین شیطان و فرشته یا شیطان و انسان یا فرشته و انسان و هر موجود دیگه ای ممنوع باشه هیچوقت وجود نداشتن...اگه قرار بود رابطه بین دو تا همجنس گناه باشه پس چرا یه پسر میتونه عاشق یه پسر دیگه بشه؟! همه اینا وجود دارن برای اینکه خدا خواسته...پس دیگه فکر نکن که داری گناه انجام میدی...جونمیون لبخندی زد و سرش رو به شونه ی ییفان تکیه داد...
به خط قرمز رنگ رو به روشون اشاره کرد و گفت : اون دقیقا همون غروبیه که بارها و بارها با هم دیدیم...هیچ تفاوتی نداره...چون هربار کنار هم بودیم...
دست ییفان رو بین دست های خودش قفل کرد و گفت : حاضرم بخاطر این حکمت خدا هزاران سال دیگه از عمرم رو هم صرف عبادتش بکنم...
ESTÁS LEYENDO
Forbidden Love~
Fanficسوهو فرشته ی پاک و ساده ایه که تنها تفریحش گشت و گذار بین طبقات مختلف آسمون و لمس ابرهای سفید و نرمه، اما یک روز بر خلاف همیشه یه نفر با بال های بزرگ و مشکی رنگ رو میبینه...