پرتگاه ما

315 95 10
                                    

با نگرانی به روح آدمایی که اون اطراف پرسه میزدن نگاه میکرد...نه فرشته ای بینشون بود نه شیطانی...عجیب بود! قبلا اونجا بیشتر پر شیطان و فرشته بود تا آدم...
هرچقدر بیشتر از مبدا فاصله میگرفت دور و برش خلوت تر میشد تا جایی که رسید به مقصدش...
با دیدن منظره رو به روش ایستاد و برای چند دقیقه غرقش شد...

اون درخت چندین متری بزرگ سایه ای به پرتگاه تاریک رو به روش انداخت بود ولی خط قرمز رنگی که از دور نشونه غروب خورشید بود باعث میشد اون پرتگاه بزرگ بجای ترسناک بودن آرامش بخش بنظر بیاد...

جونمیون که از دیدن منظره رو به روش هیجان زده شده بود چند قدم جلوتر اومد و کنار درخت ایستاد...
ییفان راست میگفت جونمیون عاشق اینجا شده بود!
از وقتی با ییفان آشنا شده بود هرچی که اون بهش نشون داده بود تبدیل شده بود به چیزهای مورد علاقه اش...

پرتگاهی که رو به روش بود خیلی بزرگ بود...تاریک بود و بجز اون درخت هیچ چیز دیگه ای اونجا نبود...انگار که اونجا آخر دنیا بود...ولی خط غروب آفتاب باعث یه نسیم گرم شده بود و نشون میداد که اونجا تازه شروع دنیاست...
- : خب...نظرت چیه؟!

جونمیون که غرق منظره رو به روش شده بود با شنیدن صدای آشنایی سرش رو چرخوند و ییفان رو توی یک قدمی خودش دید...
حالا که هردوتاشون روی یه جای محکم ایستاده بودن متوجه اختلاف قدیشون شده بودن...ییفان با دیدن کوتاه قد بودن فرشته رو به روش ذوق زده شده بود و حالا بیشتر دلش میخواست اون فرشته زیبای مقابلش رو به آغوش بکشه...ولی تو نظر جونمیون قد بلندتر بودن شیطان رو به روش یکم ترسناک بود...

- : عاشقش شدم!
ییفان با شنیدن جواب صادقانه جونمیون خندید و گفت : منم وقتی اولین بار دیدمش عاشقش شدم...بیا یه چیز دیگه هم بهت نشون بدم...
و اون درخت بزرگ رو دور زد و سمت دیگه اش رفت و جونمیون هم پشت سرش رفت...
جونمیون با کنجکاوی به تنه اون درخت پیر خیره شده بود و علامت های کوچک و جفت جفتی که روی درخت بود به نظرش جالب بودن...

با ایستادن ییفان اون هم کنارش ایستاد...
به تاب چوبی و بزرگی که دسته اش از شاخه های همون درخت درسته شده بود نگاه کرد و بعد نگاهش رو به ییفان داد...
ییفان با متوجه شدن نگاه خیره جونمیون برگشت و لبخندی بهش زد...
جونمیون هم لبخند کوچیکی بهش زد و سمت تاب رفت...
دستی به روی دسته تاب که روش کمی برگ در اومده بود کشید و گفت : این تاب...
ییفان به آرومی رو تاب نشست و به جونمیون نگاه کرد و گفت : خود درخت درستش کرده...
و به چوب تاب درست کنار خودش زد و منتظر موند تا جونمیون کنارش بشینه...

جونمیون با شک و تردید حدود یه وجب دورتر از ییفان نشست و معذب توی جاش جا به جا شد...
ییفان که لبخند از رو لبش کنار نمیرفت نگاهش رو از جونمیون گرفت و مثل اون به پرتگاه رو به روش خیره شد...
- : این تاب و این درخت مال قبل از زمان آدم و حوائه...مال موقعیه که شیطان عاشق یه فرشته بود...اون دو تا باهم این درخت رو کاشتن و اون درخت هم براشون این تاب رو ساخت تا هر روز بیان اینجا...اون موقع که تازه زمین ساخته شده بود خیلیا دوست داشتن بیان اینجا و از این اینجا آسمون زمین رو تماشا کنن...

Forbidden Love~Onde histórias criam vida. Descubra agora