از پشت ابر به آرومی سرک کشید و وقتی کسی که میترسید اونجا باشه رو ندید لبخندی زد و از پشت ابر بیرون اومد و همونجای همیشگی روی یکی از ابرها نشست...شاید غیرممکن باشه پیدا کردن جای مشخصی توی آسمون چون همه جای آسمون مثل همه و با حرکت کردن ابرها هیچ چیز ثابت نیست ولی جونمیون همیشه به غریزه اش اعتماد داشت...
بازم به اطراف نگاه کرد و وقتی اثری از شیطان ترسناک دیروز ندید خوشحال تر شد...تا حالا کلی شیطان توی برزخ از دور دیده بود ولی هیچوقت باهاشون هم کلام نشده بود چون در حال اذیت کردن روح های توی برزخ بودن و اصلا هم چیزای خوبی راجب فرشته هایی که با شیاطین دوست میشدن نشنیده بود...اصلا نمیفهمید چرا برزخ باید باشه که تمام موجودات بتونن برن اونجا؟!
- : سلام!
با وحشت از جاش پرید و به کسی که حالا یجورایی فوبیاش رو داشت نگاه کرد...
خواست بلند بشه و بره که ییفان دست هاش رو به حالت تسلیم کنار بدنش گرفت و گفت : وایستا کاریت ندارم!جونمیون چشم هاش رو ریز کرد و گفت : توقع داری حرف یه شیطان رو باور کنم؟! چرا دوباره اومدی اینجا؟!
ییفان برای جلب اطمینان جونمیون بال زد و عقب رفت...
- : میخوام باهات دوست بشم!
- : ولی من نمیخوام باهات دوست بشم از اینجا برو!
- : چرا؟!
- : چرا باید بخوام باهات دوست بشم؟!
- : چرا باید نخوای باهام دوست بشی؟!جونمیون که گیج شده بود یکم به اطرافش نگاه کرد و خواست چیزی بگه که قبلش صدای خنده های ییفان بلند شده بود...
- : قرار نیست بخورمت که! فوقش اگه نخواستی میتونی مثل دیروز در بری...البته اگه اینکارو بکنی کلی ناراحت میشم...
و لب هاش رو آویزون کرد و به جونمیون زل زد...
جونمیون یکم به اون شیطان که در اون لحظه به طرز عجیبی مظلوم به نظر میومد نگاه کرد و بعد آهی کشید...- : تو که نمیخوای دلم رو بشکنی؟!
- : شیاطین که دل ندارن!
جونمیون با حرص به ییفان توپید و ییفان با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد : کی همچین حرفی زده؟!
جونمیون با چشم های گرد شده به اون شیطان که مثل یه بچه مظلوم وایستاده بود نگاه کرد...باورش نمیشد! همیشه تصوری که از شیاطین داشت یه مشت موجود بیریخت و کریه که فقط بقیه رو اذیت میکردن بود ولی این شیطانی که الان رو به روش بود...- : خیلی خب باشه!
ییفان با خوشحالی سرش رو بالا آورد و خندید...
جونمیون با بهت بهش نگاه کرد...باورش نمیشد همین الان قبول کرده بود که با یه شیطان دوست بشه! اخه چرا فرشته ها باید قلبی داشته باشن که حتی برای شیاطین هم دلسوزی بکنه؟!
- : مرسی میونی! حالا برای اینکه اذیت نشی و نترسی بیا یکاری بکنیم!جونمیون با تعجب ابروش رو بالا انداخت که ییفان گفت : بیا هرروز همین موقع همین جا همو ببینیم ولی هیچ حرفی نزنیم به جاش من هر روز یه قدم بیشتر بهت نزدیک میشم اینطوری میتونم اهلیت کنم!
جونمیون با عصبانیت داد زد : مسخره ام کردی؟! مگه من حیوونم که اهلیم کنی؟!
ییفان با بهت گفت : من منظورم این نبود که! شازده کوچولو هم اینجوری روباه رو اهلی کرد فکر کنم ما هم میتونیم همینط-
- : میشه چرت و پرت نگی؟!
- : چرت و پرت؟! ولی همه شازده کوچولو رو دوست دارن! به نظر منم کتابش خیلی قشنگ بود...
- : ما کتابی که شیاطین میخونن رو نمیخونیم...- : ولی این رو یه انسان نوشته!
وقتی جونمیون بهش جوابی نداد ییفان گفت : نخوندیش؟!
جونمیون تنها سرش رو به نشونه نفی تکون داد...
ییفان یکم بهش نگاه کرد و بعد گفت : تا حالا زمین نرفتی؟!
- : چرا...ولی حدودا صد سال پیش بود...
ییفان لبخندی زد و گفت : اشکال نداره فردا برات کتابش رو میارم...---Δ---
- : واقعا آوردیش!
ییفان که زمزمه جونمیون رو نشنیده بود گفت : چی گفتی؟!
- : هیچی...
ییفان با لبخند گفت : بیا لب مرز تا اینو بهت بدم...
- : نه نمیام نزدیک...کتاب رو پرت کن...ییفان که دید جونمیون میترسه کتاب رو روی یکی از ابرهای کوچیک اطراف گذاشت و با قدرتش کنترلش کرد تا بره اون سمت مرز...
وقتی ابر نزدیک جونمیون رسید اون با تردید کتاب رو برداشت و به جلدش نگاه کرد...
- : من میرم و فردا برمیگردم...تا فردا بخونش و بعد بگو که میخوای باهام دوست بشی یا نه...بعد که با جونمیون بای بای کرد پرواز کرد و کمتر از چند ثانیه دیگه هیچ اثری ازش اونجا نبود...
جونمیون با کنجکاوی روی ابر نشست و کتاب رو باز کرد و شروع کرد به خوندنش...تا شب بیکار بود پس میشست همونجا و میخوندش...
ESTÁS LEYENDO
Forbidden Love~
Fanficسوهو فرشته ی پاک و ساده ایه که تنها تفریحش گشت و گذار بین طبقات مختلف آسمون و لمس ابرهای سفید و نرمه، اما یک روز بر خلاف همیشه یه نفر با بال های بزرگ و مشکی رنگ رو میبینه...