3.Sucker

1.1K 319 168
                                    

"Chicago"

نیم نگاه کوتاهی به جعبه توی دستش انداخت و کمی‌ جمع تر نشست، نگاهش رو بین جعبه سبز رنگ و پدر مادر لوکاس چرخوند و لبخند مضطربی زد. این سهون بود که همراه با یه پلیور سبز رنگ احمقانه با طرح های گوزنِ روی اون پوشیده بود؟ درسته. خودش بود.
خب این فقط برای چند ساعت بود، می‌تونست تا تموم شدن این مراسم "آشنایی با پدر و مادر دوست پسرش توی شبِ کریسمس" با این پلیور احمقانه کنار بیاد. در واقع حالِ دیکش اونقدری خوب بود که تصمیم بگیره یکم دیگه هم اونجا بمونه.

_بازش کن هونی

نگاهی به لبخندِ پهن روی لبهای لوکاس انداخت و با انگشت روی جعبه سبز رنگ که با روبان های قرمز کوچیک تزئین شده بود ضرب گرفت، بعد از چند ثانیه با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت درِ جعبه رو برداشت و همون لحظه بود که لبخندش رسما روی لبهاش خشک شد و انگار که جلوی درِ یه مغازه با چراغ های نئونی ایستاده باشه، تونست عبور تابلوی اعلانات نئونی قرمز رنگ رو توی مغزش با نوشته "وات د فاک" ببینه.
لعنتی اون یه شلوار شش جیب بود. البته شلوار بودنش به تنهایی هیچ مشکلی نداشت، مشکل این بود که سهون از اون شلوار های شش جیب کوفتی‌ متنفر بود.
و خب حدس اینکه لوکاس حتی سایزش رو هم درست نمی‌دونست کاملا راحت بود، چون رسما سه تا سایز مختلف داخل اون باکس سبز رنگ بود و هرکدوم با کمی فاصله از هم چیده شده بودن.

_دوستشون داری هون؟ منظورم اینه که...خب سایزت رو نمی‌دونستم بین این سه تا واسه همین هر سه تاش رو خریدم

لبخند بزرگی زد و باعث شد سهون فقط برای اینکه لوکاس رو ناراحت نکنه لبخند کم رنگی بزنه.

_اوه و خب از اونجایی که همه گلف‌باز ها از این طرح شلوار دوست دارن احتمال دادم تو هم دوستش داشته باشی

سهون بدون اینکه لبخندش رو از روی لبهاش پاک کنه، با خودش فکر کرد "لعنتی آخه به من چه که کلی احمقِ دیگه این سبک رو دوست دارن" ولی خب بهرحال قرار نبود این رو به زبون بیاره، واقعا دلش نمی‌خواست اون پسر رو ناراحت کنه با اینکه لوکاس رو واقعا دوست نداشت و بار هاام بهش گفته بود این رابطه فقط فان محسوب میشه و قرار نیست علاقه ای باشه_حداقل نه اونطوری که لوکاس‌ از سهون می‌خواد_ باز هم نمی‌تونست لطف اون رو نادیده بگیره.

_ممنونم، واقعا میگم از همه تون ممنون

جمله دوم رو رو به پدر و مادر لوکاس که هر لحظه بیشتر با لبخند بهش زل می‌زدن گفت و دوباره همون موقعیت کوفتی شروع شد. همون وضعیتی که انگار همه می‌خواستن چیزی بهش بگن که نمی‌دونست چیه.
نیم نگاهی به چهره های منتظر زن و مرد میانسالی که کنارش نشسته بودن انداخت، خب...چیزی بود که سهون باید می‌گفت ولی نگفته بود؟ اونها طوری نگاهش می‌کردن انگار منتظر چیزی بودن و سهون واقعا نمی‌دونست چی، لعنتی سهون مطمئن بود که تو شیکاگو تشکر کردن روش دیگه ای بجز همین گفتن ممنونم نداره. پس چرا حالا لوکاس هم داشت با همون چشم های منتظر بهش نگاه می‌کرد؟

Holiday.✓Onde histórias criam vida. Descubra agora