همراه با پسرِ کنارش از شیرینی فروشی کوچیک بیرون اومد و نفس راحتی کشید چون اون لعنتی نیم ساعت تمام از وقتِ سهون رو صرف پیدا کردن پیراشکیِ مورد علاقه اش بین بقیه اونها کرده بود و اصرار داشت که تا وقتی که خریدِ شیرینیش تموم نشده سهون حق نداره جایی بره چون اون کسی بود که این ژتون رو بجای پیرهنِ چانیول گرفت.
جونگین نیم نگاهی به مرد بلندتر انداخت و سعی کرد کمی مؤدب بنظر برسه:"خیلی خوشمزه اس، میخوری؟"سهون طوری که انگار احمقانه ترین سوال رو ازش پرسیده باشن به پسری که گوشه لبش دونه های کوچیک شکر چسبیده بود نگاه کرد و ابرویی بالا انداخت، چینی به بینیش داد:"معلومه که اون آشغالو نمیخورم، هیچ میدونی اون چه بلایی سرِ بدنت میاره؟"
و طوری به پیراشکیِ شکری-شکلاتی جونگین اشاره کرد انگار چندش ترین چیز دنیا روبروش قرار گرفته بود. جونگین با چهره ای که داد میزد داره سهون رو بخاطر احمق بودنش قضاوت میکنه شانه ای بالا انداخت و چشم هاش رو چرخوند:"آره، بدنمو از لذت و شادی پُر میکنه و باعث میشه بخندم"سهون خیلی دوست داشت جواب بده "میتونی بجاش از ماریجوانا استفاده کنی." ولی فقط با تاسف سرش رو به دو طرف تکون داد و سعی کرد قدم هاش رو به سمت درِ خروجی ببره و درحالی که به جلو حرکت میکرد صدای جونگین رو نزدیک به خودش درحالی که پیراشکیِ شکلاتی ش رو توی دستش جا به جا میکرد شنید:"مثل روز هایی که هنوز کریسمس انقدر گوه نبود، وقتی که هنوز نمیدونستم سانتا فقط یه دروغ احمقانه برای بچه هاس"
و با خودش آرزو کرد کاشکی همه چیز یه آرزوی بچگانه بود، جونگین آرزو های بچگانه رو دوست داشت. بچه ها...بچه های لعنتی، اون ها همیشه به چیزی که دوست داشتن میرسیدن، شاید چون بیشتر از همه آدم ها به اون چیز باور داشتن.
جونگین بدون اینکه حرفی بزنه به سهون که متفکر به روبرو خیره بود، نگاه کرد. مرد کنارش فاصله قدیِ زیادی با خودش نداشت ولی باید اعتراف می کرد اون هیکل رو فرم و خوبی داره.
سهون مثل اینکه بلاخره فکر کردن درباره حرفی که میخواست بزنه رو تموم کرده باشه با سر جمله جونگین رو تایید کرد:"هاه فکر کنم بعد از ده سالگیم دیگه کریسمس خوبی نداشتم، اونموقع شاید بهترینش بود...پدرم یه هالتر بهم هدیه داد"جونگین با نگاهی که میخواست بگه:" داری باهام یه شوخیِ تخمی میکنی؟" به سهون خیره شد، موضوع اینه که چرا یک نفر باید به بچه ده سالهش هالتر هدیه بده؟ هرطور که بهش فکر میکرد با عقل جور در نمیاومد. خب باشه قبوله سهون واقعا هیکل خیلی خوبی داشت، حتی میشد قفسه سینه برجستهش رو از زیر تیشرت سفید رنگش یا شانه های عقب رفته و پهنش رو از زیر جلیقه مشکی ای که روی تیشرتش پوشیده بود دید، ولی محض رضای خدا قطعا از ده سالگی ورزش رو شروع نکرده بود! مگرنه جونگین حالا باید با یه هالک طرف میبود. سرش رو به دو طرف تکون داد گازی به پیراشکی توی دستش زد و بدون فکر کردن بیشتر روی هالترِ لعنتی سرش رو سمت سهون مایل کرد:" هوم بهترین هدیه کریسمس من یه دالمیشن مینیاتوریِ سیاه-سفید خیلی کیوت بود و فکر کنم اون بهترین چیزی بود که توی کل زندگیم هدیه گرفتم؟"
VOUS LISEZ
Holiday.✓
Fanfiction-ژانر: فلاف، رمنس، اسمات، روزمره -کاپل: سکای، چانبک/بکیول -نویسنده: تام سهون کسی که خودش هم نمیتونه گرایشش رو تشخیص بده و جونگین پسرِ گی ای که برای تعطیلات و رفتن به مراسمِ ازدواجِ برادرش [چانیول] باید یک نفر رو همراه خودش داشته باشه؛ سهون و جونگین...