_یولی ساعت چند میان اینجا؟
بکهیون همونطور که به یخچال تکیه داده بود پرسید و پاکت شیر رو از توی قفسه ی یخچال برداشت و به دست چانیول داد و مو مشکیِ بلندتر بدون اینکه سمت بکهیون برگرده لبخند متشکری زد و پاکت رو از دستش گرفت. اینکه برای شام پاستا درست کنن ایده بکهیون بود ولی خب کسی که داشت برای ریختن مواد به اندازه لازم توی اون ماهیتابه ی لعنتی جون میداد چانیول بود و بکهیون بدون هیچ زحمت خاصی فقط دور تا دور آشپزخونه راه میرفت. هرچند نمیشد این رو که دیشب بکهیون همه وقتش رو با کلی ذوق برای درست کردن سس پاستا گذاشته بود رو نادیده گرفت. یجورایی چانیول حس میکرد بکهیون حتی از خودش هم خوشحال تره که خانواده ی اون دارن به شیکاگو میان.
_باور کن خیلی دلم میخواست بدونم ولی بابام رو که میشناسی هر دفعه که بهش زنگ میزنم فقط قطع میکنه چون نمیخواد شارژ تلفنش تموم بشه و از تلفنی حرف زدن بدش میاد
بکهیون که از عادت های آقای کیم خبر داشت خنده کوتاهی کرد و همونطور که سمت چانیول میرفت با ایستادن کنار مرد بلندتر بوسه کوچیکی روی گونه اش گذاشت.
_میدونی خیلی دلم میخواد بیشتر کنار خانوادهت وقت بگذرونم...این تعطیلاتو یجور لطف در حقِ خودم میدونم
گازی به سیب توی دستش زد و چانیول نیم نگاهی به مرد کوتاهتر انداخت و بعد از چند ثانیه با دیدن بکهیونی که گوشه ای از سالن خونه غیب شده و روی کاناپه لم داده بود نفس پر از حرصی کشید و لبخند کجی زد.
_بک فکر کنم خیلی خوب باشه اگه فقط یجا لم ندی و یکمم به من کمک کنی؟
بکهیون خنده کوتاهی کرد و از جاش بلند شد، بدون اینکه سمت چانیول بره به سمت قهوه ساز آشپزخونه راه افتاد و خب شاید توی نگاه اول بی توجهی نسبت به چانیول بنظر میرسید ولی در واقع قصدش فقط آماده کردن قهوه مورد علاقه چانیولیِ عزیزش بود. میدونست که یه لیوان قهوه قطعا حالِ دوست پسر قدبلندش رو بهتر میکنه.
_خب نظرت درباره این چیه؟ تو غذا رو درست میکنی، منم تا فرودگاه میرم و بقیه رو میارم خونه تا شام رو زودتر کنار هم باشیم هوم؟
یک روز کامل هم نگذشته بود که اِما تقریبا ساعت سه نصفه شب خبر داد قراره فردا شب اونجا باشن و کی بود که ناراضی باشه؟ حداقل بکهیون که خیلی دوست داشت بیشتر با اون زنِ سافت و مهربون آشنا بشه. حتی چانیول هم بعضی وقت ها تعجب می کرد که چقدر زود بکهیون و مادرش باهم یه رابطه دوستانه برقرار کردن، هرچند میدونست که بکهیون میتونه توجه همه رو به خودش جلب کنه، و دلیل اصلی هم این بود که بکهیون رفتار خیلی خوبی با بقیه داشت و لبخند هاش همیشه توجه بقیه رو جلب میکرد. حداقل این چیزی بود که چانیول اولین بار توی راهِ برگشت از دانشگاه دید. در واقع آشناییشون چیز خاص یا خارق العاده ای نبود، چانیول خیلی عادی یه روز وقتی داشت از دانشگاه بر میگشت بکهیون رو درحالی که مرد قدبلند و هیکلی ای روبروی کتابخونه ای که بکهیون اون موقع داخلش کار می کرد داد میزد و نزدیک بود یه دعوا با بکهیون رو شروع کنه دید و برعکس انتظارِ چانیول، بکهیون حتی تلاشی هم برای شروع یک دعوا نکرد، فقط با لبخند مهربون و آرومی از مرد بلندتر خواست که منطقی برخورد و همه چیز رو در آرامش حل کنن و چانیول اون روز واقعا نمیتونست باور کنه که همون صدای بم و آرومِ بکهیون تونست مرد رو راضی کنه که بیخیال یه دعوا بشه و مشکل خیلی راحت حل بشه و چانیول تا جایی که به یاد داشت بعد از اون روز، هر هفته داخل کتاب فروشیِ لعنتی شبیه به یه استاکر مزاحم میچرخید تا بکهیون رو ببینه.
STAI LEGGENDO
Holiday.✓
Fanfiction-ژانر: فلاف، رمنس، اسمات، روزمره -کاپل: سکای، چانبک/بکیول -نویسنده: تام سهون کسی که خودش هم نمیتونه گرایشش رو تشخیص بده و جونگین پسرِ گی ای که برای تعطیلات و رفتن به مراسمِ ازدواجِ برادرش [چانیول] باید یک نفر رو همراه خودش داشته باشه؛ سهون و جونگین...