ووت و کامنت یادتون نره شاپرکا:)
_______________جما توی مسیر رفتنش به سمت اتاق، برگشت سمت هری و محکم دست هری رو گرفت و گفت: بهم قول بده مواظب خودت باشی!
سرمای هوا شدید تر شده بود و پالتو هم دیگه نمیتونست از ورود هوای سرد جلوگیری کنه.
هری با عجله خودشو به دفتر رسوند و از این که دید کسی جز لویی نیست تعجب کرد.هری پالتوی شتری رنگشو روی صندلیش انداخت و گفت: راستی ممنونم برای دیشب که رسوندیم.
لویی خندید و گفت: گفتم که نگران نباش!
هری به یه لبخند برای جواب بسنده کرد.ریتا و بلا مشغول حرف زدن بودن وقتی از اتاق شیشه ای خارج شدن، ریتا وقتی هری رو دید، لبخند زد و بلند گفت: هری عزیزم، امشب یادت که نرفته؟
هری که به کل فراموش کرده بود، دروغ گفت و به ریتا و بلا اطمینان داد که حواسش بوده و خیلی خوشحاله بابت شب!
لویی خندید و رفت تو بالکن تا سیگار بکشه.
بلا میخواست بره سمت بالکن که هری ازش پرسید: نایل خوبه؟
بلا کلاه بافت سفیدشو روی موهاش تنظیم کرد و چشم های خسته اشو مالید و گفت:اره، با لیام میره تا حضوری چند تا پرونده رو بررسی کنه.در انتها لبخند زد و سریع رفت پیش لویی و درب بالکن رو محکم بست.
بلا دستی توی موهاش کشید و از لویی سیگار گرفت و شروع کرد به کشیدن اون موجود کوچولوی اعتیادآور!ریتا اومد نزدیک هری و گفت: خواهرت بهتره؟
هری برگشت سمت ریتا و گفت: اره
ریتا لبخند زد و آدرس خونه بلا رو برای هری فرستاد.
تا آخر وقت اداری اتفاق خاصی نیوفتاد.هری وقتی رسید خونه به بدنش کششی داد و درب اتاق جما رو باز گذاشت.
بعد از عوض کردن لباس هایی که تنش بود با یه کت و شلوار آبی فیروزه ای و کت مشکی برای محافظت از بدنش در برابر سرمای شدید هوا، از اتاق تیره و تارش که حس خفه بودن به هری میداد، رفت بیرون.جما رو دید که داره از پنجره خیابون شلوغ رو نگاه میکنه، گلوشو صاف کرد و گفت: جما من درب اتاق رو قفل نمیکنم، پس غذا رو خودت بپز، من باید برم.
جما هیچ عکسالعملی نشون نداد، هری زمرد هاشو توی چینی سفید چشماش چرخوند و بدون حرف دیگه ای از خونه رفت بیرون.
برای اطمينان بیشتر درب خونه رو قفل کرد!وقتی هری رسید جلو درب سفید رنگ خونه بزرگ ریتا، بهش مسیج داد تا مطلعش کنه که رسیده.
تا اومدن ریتا هری به آهنگ آرومی که بیشتر شبیه ملودی بود از Antoine Pepe گوش داد.درب سفید براق بالاخره باز شد و ریتا با یه ژاکت مشکی با لباس پولکی طلایی پوشیده بود همراه با شلوار دمپای براق مشکی رنگی که کاملا متضاد رنگ درب بود، از خونه بیرون اومد.
برای هری دست تکون داد.
YOU ARE READING
Spy | Larry Stylinson
Fanfiction*یه مدت آپ نمیشه* [on going...] وقتی اعتماد از بین بره دیگه برات اهمیت نداره حتی اگه عاشقش باشی! 20211118