ووت و کامنت یادتون نره:)
_________آمریکا از نظر هری نفرین شده است
لویی برگشت و روی زمین نشست و گفت: خب چی میگفتیم؟
-تو داشتی چرت و پرت میگفتیلویی خندید و دندون های سفیدشو به هری نشون داد
هری از خنده ی لویی خندید
لویی گفت: از خودت بگو بهم!
-اون چیزی که دنبالشی رو که میدونی
+جزئیاتشو نمیدونمهری نتونست نخنده و دوباره خندید و گفت: من اهل انگلیسم بعد اومدم آمریکا، درس خوندم...
لویی حرف هری رو قطع کرد و گفت: اینا نه، جزئیاتشو میخوام!هری چشماشو چرخوند و گفت: خب وقتی اومدم آمریکا کار کردم تو جاهای کوچیک تا قبل دانشگاه، سال دوم دانشگاه با جرد آشنا میشم، 5 سال قبل ازدواج کردیم و خب... حدودا 2 سال پیش از هم جدا شدیم
لویی گفت: معلومه که دوسش داری ولی ریتا چی این وسط؟ دوسش داری؟
-ببین...لویی حرف هری رو قطع کرد و گفت: دیروز منو اون برای امشب رفتیم خرید چون میخواد یه میزبان خوب باشه، اون تورو دوست داره بهم گفته اینو، تو با این کارت اذیتش میکنی، ریتا برام مهمه اون فقط همکارم نیست، اون مثل خواهرمه، آسیب ببینه تو این رابطه جوری میکشمت که جنازتو سگم برای خوردن پیدا نکنه
هری چشماشو بست و گفت: من نمیخوام اذیتش کنم، من بهش گفتم همه چیزو خودش میدونه و قبول کرده، من تو کارم کلی تهدید شدم این تهدیدم قبول میکنم حالا تو بگو از خودت تا نکشتیم!
لویی خندید و گفت: 2 تا خواهر داشتم و با مادرم زندگی میکردم، بابامو بچه بودم از دست دادم، خانواده ام رو هم تو لبنان از دست دادم
-لبنان؟+اره، خانواده بابام لبنانی بودن و اونجا زندگی میکرد ما هم رفته بودیم دیدن اونا که تو یه حمله تروریستی توی مسجد خانواده امو از دست دادم
-چقدر ناراحت کنندهلویی چیزی نگفت و سیگار جدیدی رو روشن کرد و گفت: جرد رو دوست داشتی؟
-دارم
+چجوری آشنا شدید؟-نمیدونم چرا دارم میگم ولی حس میکنم تو آدم خوبی هستی همونطوری که ریتا بهت اعتماد داره منم دارم، خب من با دوستام رفته بودم کلاب و انگار اون شب رو باهاش خوابیده بودم صبح که بیدار شدم متوجه گندکاریم شدم
هری از به یاد آوری خاطره اش لبخند زد و ادامه داد: من تصمیم گرفتم برای خوشگذرونی باهاش بمونم ولی خب ادامه دار شد، 4 سال باهم بودیم، زندگی میکردیم، من درس میخوندم، اون شغلشو داشت، من باید یه جا برای زندگی پیدا میکردم اون دوسم داشت من دوسش داشتم، ازدواج کردیم و لعنتی نمیدونم چی شد که جدا شدیم
لویی دود سیگارشو داد بیرون و گفت :چقدر زود ازدواج کردی! چند سالت بود؟
-25 سال حدودا
لویی ابروشو بالا انداخت و بلند شد و گفت: بریم قهوه ها رو بگیریم
ESTÁS LEYENDO
Spy | Larry Stylinson
Fanfic*یه مدت آپ نمیشه* [on going...] وقتی اعتماد از بین بره دیگه برات اهمیت نداره حتی اگه عاشقش باشی! 20211118