🌊He Melted My Heart.17🌊

2.2K 413 44
                                    

پاهاش رو روی سرامیک خونه میکوبید و با چشمایی به خون نشسته به جیمین و جونگکوکی که حتی یه ثانیه هم از هم جدا نمیشدن خیره شد...قطعا گردن اونی رو که به خونوادش دست درازی کرده بود میشکست
این جمله رو تو ذهنش یادداشت کرد و سعی کرد به این نکته که جونگکوک رو هم به عنوان خانوادش حساب کرده توجهی نکنه
دستای مشت کرده‌ی روی زانوهاش رو تاب داد و دست به سینه نشست و نگاه عصبیش رو به پسر تازه‌واردی داد که با یک مبل فاصله و درست روبروی جونگکوک نششته بود و درست مثل تهیونگ دست از خیره شدن به اون دوتا موجود ترسیده برنمیداشت
_نمیخوای بری خونتون؟!
جمله‌ای بود که از نگاه گرم اون پسر روی جونگکوک یهویی به ذهنش اومده بود و تهیونگ هم تصمیم گرفته بود خیلی یهویی به زبونش بیاره چون بی‌خیال...چرا انقدر بد نگاه میکرد؟
_با منی؟!
چشم غره‌ای به پسرک مشکی پوش و متعجب زد و پا رو پا انداخت
_تا اونجایی که میدونم خونه جیمین و جونگکوک همینجاست منم که صاحب اینجام فکر نکنم منظورم شخص دیگه‌ای بوده باشه...
پوزخند صدادار پسر رو شنید اما نگاهش رو از چشمای آهویی که حالا خط نگاهشون به سمت خودش بود برنداشت
_تا وقتی مطمئن نشم حالش خوبه از اینجا نمیرم
دندوناش رو روی هم سابید و خواست جواب دندان شکن دیگه‌ای نثار پسرک تخس کنار بکنه که صدای جونگکوک مانع شد
با ذره‌ای فین فین و محکم تر کردن حلقه دستاش دور جیمین زمزمه کرد
_ممنونم جونمینا...خیلی لطف کردی...من..حالم...
نفس عمیقی کشید و سعی کرد با وجود بغض لونه کرده تو گلوش حرف بزنه
_حالم خوبه...مم
_دیدی که حالش خوبه...حالا میتونی خدافظی کنی
نگاهش رو پایین انداخت..حرص توی صدای تهیونگ رو تشخیص میداد و بیشتر از اینکه نگران بشه یا مضطرب آرامش شیرینی ته قلبش رو میگرفت و جونگکوک...آروم می‌شد
جونمین اما نگاهی مشکوک به پسر کت و شلواری کنارش که چطور با حرص نگاهش رو بین اون و جونگکوک میگردوند و لباش رو گاز میگرفت ، انداخت و نیشخندی گوشه لبش نشوند...بازی جالب شد
_آیگو کوکی...مطمئنی نمیخوای پیشت باشم؟من مشکلی ندارم اگه مثل قدیما شبا تو بغلم بخوابی...
سکوت...تنها چیزی بود که بینشون ایجاد شده بود و این سکسه‌ی جونگکوک بود که تو فضا طنین انداخت
_ ن..نه...عام اگه..
نگاه آرومی به تهیونگ که تکون پاش روی سرامیک خونه سریعتر شده بود انداخت و زمزمه کرد
_اگه بخوای...میتونی
_اوه نه کوکی...دلم نمیخواد نصف شب به قتل برسم...شمارمو که داری...هروقت از شبانهروز که باشه میتونی بهم زنگ بزنی هوم؟
لبخند زد...اون هنوزم جونمین بود...یه پسر دوست داشتنی و یه دوست صمیمی
با همون لبخند آروم روی لباش سر تکون داد
_خب!!حالا که تاییدشو گرفتی...خوشحال شدم از آشناییت...تا دم خونه همراهیت میکنم....
************
پرحرص گره کراواتشو شل کرد و قلوپ دیگه‌ای از همون شرابی که بکهیون ادعا میکرد خیلی بدمزه‌ست نوشید
لعنتی..لعنتی...لعنتی
نباید این اتفاق میوفتاد...بیتوجه به بکهیونی که توی چارچوب در ایستاده بود پرحرص پاش رو به پایه تخت کوبید و تلو تلو خورد
تعادلش بهم ریخت و کف سرد خونه سقوط کرد
نق زد
_چرا انقدر اینجا سردههه؟!
جرعه‌ی دیگه‌ای نوشید و به بکهیون نگران چشم دوخت
دوست پسر فسقلیش استرس داشت...حق داشت...یونگی....لعنتی یونگی...
خندید...از همون خنده‌هایی که میگن از گریه هم غم‌انگیز تره
_میدونی چیش غم انگیزه بکهیون؟
بدون اینکه حتی اجازه حرف زدن بهش بده خودش جواب خودش رو داد
_اینکه بدونی از دستت میره و بازم براش تلاش کنی...
به دست خالیش نگاه کرد و با بغض زمزمه کرد
_من از دستش دادم...من...تنها هیونگمو از دست دادم
کف دستش رو به پیشونیش کوبوند و فریاد زد
_من...پارک چانیول...نتونستم تهیونگو پیش برادرش برگردوندم...من...
هجوم گرمایی لذت بخش با بوی عطر توت فرنگی‌وار بکهیون باعث شد حرفش رو قطع کنه و به جاش پرحرص دستاش رو دور کمر بکهیون حلقه کنه و زار بزنه
_هیس...هیس...آروم باش عزیزم...آروم
بکهیونش هم بغض داشت و وای به حال تهیونگی که قضیه رو بفهمه...
************
با چشمایی ریز شده به جونگکوک خیره شد و یجورایی هر حرکتش رو با چشماش قورت میداد و لعنتی!جونگکوک زیر اون نگاه درحال ذوب شدن بود
کتاب داستان کوچولوی جیمین رو میون دستاش فشرد و لباش رو زبون زد
_اوممم...بکهیون هیونگ نمیخواد
_کنسل کرد!
_خب..خب...نمیخواین بر
_نه!
نه قاطعی که از زبون تهیونگ بیرون اومد باعث شد ذره‌ای شونه‌هاش رو جمع کنه...اون کار اشتباهی نکرده بود کرده بود؟
نمیدونست...تو اون وضعیت واقعا نمیتونست فکر کنه و فقط دلش میخواست بخوابه...
_کو..کی
جیمین بود که با صدایی آرومی صداش زده بود دستش رو روی پیشونی جیمین کشید
_جانم جیم
_می...میشه امش..ب پیش من...ب..بخوابی؟
لبخند تلخی روی لباش نشست...جیمینش میترسید و حق داشت...این اتفاق برای اون بزرگ بود...خیلی بزرگ
_البته که میخوابم ولی..اوممم تختت کوچولوئه جا نمیشیم بیا بریم باهم رو تخت من بخوابیم
_برین تو اتاق من!!
دستی که به سمت جیمین گرفته بود تا بلندش کنه تو هوا موند...چی؟!
متعجب به سمت تهیونگ برگشت و هایی زیر لب گفت
و اینکار...تهیونگ رو به این نتیجه رسوند که اون تو این عمارت مسئول نگهداری یه بچه نیست...دوتا بچه رو نگه میداره...بلند شد و درحالی که کتش رو درمیاورد با جدیت گفت
_اتاق من...تخت من بزرگه...هر سه نفرمون جا میشیم...جیمینا...بریم تو اتاق عمو بخوابیم؟
جیمین بود که درحالی که با دستاش چشماش رو میمالوند سرش رو تکون داد و دستاش رو به سمت تهیونگ دراز کرد
_عمو...بغلم می..میکنه؟
**********
از لحظه‌ای که وارد این عمارت شده بود هیچوقت فکرشم نمیکرد که روزی بشه که بتونه تو اتاق کیم تهیونگ پا بذاره و حالا بعد از تموم اتفاقای پشت سرش، شب درحالی که جیمین رو بین خودش و تهیونگ خوابونده بود سرش رو روی بالشتی میذاشت که بوی عطر تهیونگ رو میداد...
بدون اینکه جلب توجه کنه بینیش رو به بالشت چسبوند و نفس کشید...آروم...عمیق...عطر تلخ تهیونگ رو به ریه‌هاش هدیه داد
_نمونه‌ی زندش کنارته لازم نیست بالشتو بو بکشی
نفسش رو حبس کرد و ذره‌ای سرش رو بلند کرد تهیونگ بود که با چشمایی براق و شیطون نگاهش میکرد
_چ...چرا نخوابیدین؟
_شاید چون یه نفر تو چند سانتی متری داره بلند بلند نفس میکشه و انگار میخواد کل اکسیژن اتاق رو ببلعه
سرخی گونه‌هاش رو حس میکرد گرمش شد و ناچار پیرهنش رو از خودش فاصله داد و عذرخواهی کرد
دستش رو به آرومی روی کمر جیمین گذاشت و شب بخیر زیرلبی گفت
دقیقه‌ای نگذشته بود که دستی رو دستش قرار گرفت و انگشتای تهیونگ به آرومی دور مچش پیچیدن و دستش رو به سمت بالا هدایت کردن
آب دهنش رو به آرومی قورت داد و با صدایی لرزون و کنترل شده گفت
_چیکار...
خیسی لبای تهیونگ رو پشت دستش حس کرد و نفس حبس شدش رو با هیجان بیرون داد
_متاسفم که تو اون لحظت پیشت نبودم
بوسش سبک بود..جملش ساده...ولی همین کار هم به مغز استخون پسرک کنارش نفوذ کرده بود و کی میگه جونگکوک از اینکار بدش میاد؟
و شاید..همون موقع...همون شب...سرنوشت جوری به هردوتاشون لبخند زد که روی آینده‌ی هردو تاثیر داشت...تاثیری بزرگ....

**شرمنده اگه کمه...هفته بعد یه پارت خیلی خیلی طولانی آپ میکنم♡

🌊|ʜᵉ ᴍᵉˡᵗᵉᵈ ᴍʸ ʜᵉᵃʳᵗ|~[ᴠᴋᴏᴏᴋ.ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ]Where stories live. Discover now