🌊He Melted My Heart.14🌊

2.3K 395 39
                                    

در ماشین رو باز کرد و دم عمیقی گرفت و به چهره‌ی به عرق نشسته مرد مهم شده‌ی این روزای زندگیش نگاه کرد به آرومی به سمتش خم شد و با سر انگشتای سردش تارهای موی بازیگوش و نم‌داری که قصد جدا شدن از روی پیشونیش رو نداشتن کنار زد و به آرومی صداش زد
_تهیونگ شی...رسیدیم میتونی راه بری؟
اما وقتی عکس‌العملی جز ناله‌ی آرومی از طرف تهیونگ ندید با پوف کلافه‌ای نگهبانی که به سمتش میومد رو با حرکت دست متوقف کرد و درحالی که دست تهیونگ رو دور شونش حلقه میکرد دست ازادش رو پشت کمرش گذاشت و به بیرون کشیدش
بوی الکل داشت خفش میکرد و این برای جونگکوکی که خیلی وقت بود توی این شرایط گیر نیفتاده بود خسته کننده بود
نفس نفس میزد و حالا میفهمید اون همه ماهیچه‌ی کراشش چطور انقدر بزرگ و تو دید هستن!!
_ اوه...کو...کیییی
با تعجب نیم نگاهی به چشمای خمار و نیمه‌باز تهیونگ که تو نزدیکترین فاصله ممکن بود انداخت و آب دهنش رو قورت داد که انگشت تهیونگ رو لپش نشست و فشار محکمی به وسطش وارد کرد
_واو...میره تو!
با تعجب به جمله‌های عجیب و غریب تهیونگ گوش میداد و سعی میکرد که از راه پله‌ی ورودی به ارومی و بدون هیچ اسیبی بالا بره
_جونگکوکااا...من یه راز بزرگ...داااارم... که به هیچکس نگفتم حتی...هیع...به هیونگم...
با ته مونده‌ی جونش در سالن رو باز کرد و به سمت کاناپه حرکت کرد
_واقعا؟!...هوف...چه خوب حالا بیا رو این مبل بشین
_اگه راه بیام گوشتو میاری جلو بهت بگم؟!
پرحرص پاش رو روی زمین کوبید و به لبای ورچیده تهیونگ خیره شد و بدون اطلاع قبلی دستش رو کف سینه تهیونگ زد و پرتش کرد روی مبل پشتش اما قبل از اینکه بتونه ازش فاصله بگیره تهیونگ تو یه حرکت مچ دستش رو به سمت خودش کشید و جونگکوک با هین کوتاهی روی تهیونگ افتاد
قهقهه‌ی بلند تهیونگ سینش رو بالا و پایین میکرد اما جونگکوک با استرس فشار آرومی به سینش داد تا ازش جدت بشه
_ت..تهیونگ شی...دردت میاد..بذار من ب...
_نه!!
نه تنها بهش اجازه بلندشدن نداد بلکه تو یه حرکت جاهاشون رو روی کاناپه‌ی سه نفره عوض کرد و حالا جونگکوک با چشمایی گرد شده به مردی نگاه میکرد که با لبخند مستطیلیش روش نشسته بود و از بالا در حال کنکاش صورت پسرک بود..این...برای قلبش زیادی بود...
بوی عطر تهیونگ و الکل تو هم قاتی شده بود و مسخره بود ولی دلش میخواست اونقدر جرات این رو داشت که سرش رو جلو ببره و تاجایی که ریه‌هاش از کار بیوفتن نفس بکشه...لعنتی حتی تصورشم باعث تپش قلبش میشد!
دستای گرم تهیونگ که از انگشتاش جدا و به سمت گونه‌ی صورتی شدش رفت جونگکوک رو به خودش آورد
_تهیونگ شی...تو...شما...مستین...بذار برم براتون شیر و عسل بیارم
با اینکه که خیلی سعی کرد از هرگونه ارتباط چشمی با پسر بالای سرش خودداری کنه با شنیدن جمله‌ی بعدیش با تعجب و البته...تپش قلب بالاتر سرش رو بلند کرد و به چشمای آروم تهیونگ خیره شد
_خیلی خوشگلی...
انگشتاش به آرومی روی صورتش خزیدن و نوازش وار روی لباش عقب و جلو میشدن
_لبات...باید خیلی...خوشمزه باشن
مکثی کرد و شصتش رو زیر لبش کشید و با صدایی بم‌تر زمزمه کرد
_خال زیر لبات...خیلی وسوسه‌انگیزه
پیشونیش رو روی پیشونی پسرک لرزون زیرش گذاشت و دستش رو توی موهاش لغزوند و لبای نیمه باز جونگکوک رو بیشتر از هم فاصله داد
_نمیتونم ازت بگذرم خرگوش کوچولو
جونگکوک اما بدون هیچ کنترلی روی صداش ناله‌ی آرومی از میون لباش بیرون پرید و همین صدای کوتاه...تهیونگ تشنه رو تشنه‌تر از قبل کرد
بدون اینکه مهلتی به جونگکوک بده لباش رو روی لبای نیمه بازش کوبوند و مک محکمی از لب خوش فرمش گرفت
دستاش رو به آرومی پایین برد و چنگ محکمی به پهلوش زد و همون لحظه که جونگکوک لباش رو برای آخ آرومی باز کرد زبونش رو تو دهنش سر داد...از برخورد زبون بازیگوشش با زبون جونگکوک آه آرومی از میون لباش بیرون اومد و همونطور که مک آرومی به زبونش میزد پایین تنش رو به آرومی بین پای جونگکوک کشید...ترس...لذت...اضطراب چیزایی بود که تو وجود جونگکوک بالا و پایین میپریدن...درعین حال که قلبش از شدت پمپاژ خون  درحال انفجار بود و نمیخواست با لجبازی لحظه‌ای رو که حتی گاهی اوقات تو رویاهاش میدید و حالا داشت به واقعیت می‌پیوست خراب کنه ولی...اونا درست وسط سالن..روی کاناپه و با یه وضع غیرطبیعی داشتن به سمت چیزی که هیچکدوم از قبل براش برنامه‌ریزی نکرده بودن میرفتن و اگه یه موقع جیمین از خواب بیدار میشد و اونارو میدید...خب....مسلما صحنه‌ی قشنگی بای یه پسر هشت سال نبود..بود؟
سرش رو کج کرد تا بتونه لباش رو از لبای تهیونگ جدا کنه...با جدا شدن لحظه‌ای لباش نفس عمیقی گرفت و خواست حرف بزنه اما این تهیونگ بود که بدون اخطار قبلی دو طرف بولیزش رو گرفت و تو یه حرکت از سرش رد کرد و پایین کاناپه انداخت
صدای لرزون و ناله‌های آروم از برخورد انگشتای تهیونگ به پوست شکمش فضای خونه رو پر میکردن و این...شاید یکی از لذت بخش ترین قسمتای زندگی کیم تهیونگ بود
_ت...تهیونگ...آه...باید...باید
تهیونگ اما بدون اینکه توجهی بهش داشته باشه خم شد و بوسه آرومی روی گردنش نشوند و همونجارو مک زد اونقدر محکم که توهمن حالت مستیش هم نگران درد پسرک زیرش شد و بوسه آرومی روی گردنش نشوند و این جونگکوک بود که با بیقراری سعی در جدا کردن دندونای تیز تهیونگ از گردنش بود
چیزی رو زمزمه کرد اما با وجود فاصله کم بینشون نتونست تشخیص بده و درنهایت...بدن سنگین و مست از مشروب و البته چشمای پرخواب تهیونگ بود که روی بدنش افتاد و جونگکوک...با درموندگی و درد اعصاب خورد کنی میون پاش چشماش رو بست و چیزی نگذشت که به خواب رفت...
..............................
صدای جیغ دخترونه‌ای باعث شد به آروم چشماش رو باز کنه و با گنگی به جسم سنگین روی بدنش خیره بشه..کیم..تهیونگ
آب دهنش رو قورت داد و همونطور که به آرومی دستاش رو از دور کمر تهیونگ باز میکرد به آرومی نگاهش رو به اطراف چرخوند و با یه جفت چشم عصبی و آتیشی مواجه شد..کانگ رزی...لعنتی!!
تکون محکمی به تهیونگ روی بدنش داد و تقریبا موهاش رو کشید
_عام...تهیونگ شی....کیم...تهیونگ شی
تهیونگ اما بی‌توجه به تقلاهای جونگکوک نق آرومی زد و سرش رو روی سینه‌ی جونگکوک جابه جا کرد اما اینبار رزی بود که نزدیکتر اومد و با صدای جیغ جیغوش بلند گفت
_کیم تهیونگ همین الان از روی این پسره‌ی هرزه بلند شو...
چشماش رو باز کرد و به پشتی مبل که دقیقا روبروی صورتش بود خیره شد...اون...به کی گفت...هرزه؟!
به آروم سرش رو بلند کرد و نگاهی به چشمای ناراحت و درعین حال نگران جونگکوک انداخت و خط نگاهش رو به سمت گردنش کشوند هاله‌ی تیره و کبود روی گردنش باعث شد اخم عمیقی به آرومی روی پیشونیش بشینه...الان...وقتش نبود...وقت ادب کردن یکی دیگه بود
چشماش رو به جهت مخالف کشوند و همونطور که با خشم به رزی طلبکار خیره شده بود جونگکوک رو مخاطب قرار داد
برو بالا و جیمین رو بیدار کن...امروز...نوبت گفتاردرمانی داره....
بدون گفتن حرف دیگه‌ای بلند شد و دستاش رو میون موهاش تکون داد..دیشب...به طر عجیبی آروم و بدون هیچ رویا و کابوسی خوابیده بود و...شاید بهتر بود بیشتر از اینکارا بکنه دستش رو جلوی صورت رزی که مطمئنا با نگاهش درحال دنبال کردن جونگکوک نیمه لخت بود، تکون داد و با جدیت زمزمه کرد
_من اینجام کانگ رزی...نه اونجایی که تو داری نگاه میکنی
پرحرص قدمی به جلو برداشت
_تهیونگا..باید باهم حرف بزنیم...تو..اون پسره‌ی عوضی رو تو خونت راه دادی؟دیشب...اون...تو
دستش رو به نشونه‌ی سکوت بلند کرد و جلوی صورت رزی گرفت
_بهتره بیشتر از این خیالبافی نکنی...من دیشب مست بودم
_آره دیشب مست بودی و اون پسرم ازت سواستفاده کرد و باهات...
با خشم دو قدم باقیمونده بینشون رو طی کرد و از بالا به ترس لونه کرده تو نگاهش خیره شد
_داشتی درمورد اون پسر میگفتی....
آب دهنش رو قورت داد و به لباس چروک تهیونگ خیره شد..بلافاصله چشماش رو اشکی نشون داد و با فین فین ارومی انگشتاش رو روی سینه‌ی تهیونگ حرکت داد
_تهیونگا..من فقط نمیخوام کسی تورو از من بگیره
لباش رو روی هم فشرد و با یه دست انگشتای بلندش رو تو دست گرفت و تهدید وار تکون داد
_یکبار برای همیشه بهت میگم کانگ رزی...من مال کسی نیستم...نه تو نه هیچکس دیگه...و درضمن...اون پسر تو خونه‌ی من زندگی میکنه..و تا وقتی تو خونه‌ی منه حق توهین رو نداری فهمیدی؟
صدای بله آرومی رو شنید اما قانع نشد...فشار محکمی به انگشتاش داد و اینبار فریاد زد
_فهمیدی؟!!
_ب..بله
دستش رو ول کرد و بدون اینکه توجهی به اشک روی گونش بکنه روش رو برگردوند...دلش میخواست مجبورش کنه تا از جونگکوک هم عذرخواهی کنه ولی برای امروز کافی بود
_بهتره همین الان از اینجا بری کانگ رزی
صدای آروم رو میشنید اما تمایلی به برگشتن نداشت
_من...فقط اومده بودم اینجا تا روز تعطیل باهم خوش بگذرونیم...ولی..مثل اینکه موقع بدی رو انتخاب کردم..منتظر زنگت میمونم
تق تق کفشاش و درنهایت صدای بسته شدن در رو که شنید نفس عمیقی کشید و نگاهش به ارومی به سمت طبقه بالا کشیده شد
بدون اینکه کنترلی رو پاهاش داشته باشه یا حتی به منطق عقلیش گوش بده به سمت اتاق جیمین حرکت کرد...وجود جونگکوک تو این خونه باعث میشد از وجودش تو خونه لذت ببره و انگار...این هم جزوی از خصوصیات جئون جونگکوک بود
صدای خنده‌ی بلند جیمین کوچولو باعث شد لبخند آرومی روی لباش شکل بگیره و در نیمه باز رو کامل باز کنه
برادرزاده عزیزش با دیدنش به سمتش دویید و درحالی که پاهاش رو بغل میکرد با همون گرفتگی کوچیک زبونش به حرف اومد
_عم..عمو...مو..موهای..ک..کوکی خی..خیلی نرمه!!
ابروهاش بالا پرید و به جونگکوک خجالت‌زده وسط اتاق خیره شد..تیشرت مشکی پوشیده بود و گردن کبود شدش هنوزم تو چشم میزد
_جدا؟گردنش چیشده جیم جیم؟!
اوم‌آروم جیم جیم رو شنید اما نگاهش رو از روی پسر خجالتی روبروش برنداشت
_ک..کوکی می..گه...یه گو..گود...گودژیلا گا..گازش گرفته
خندید..بلند...دیدن جونگکوک روبروش درحالی که صورتش رو با دستاش پوشونده بود و از خجالت گوشاش قرمز شده بود قشنگ‌تر از چیزی بود که بتونه خودشو کنترل کنه
_پس کوکی حتما خیلی خوشمزه بود که گودزیلائه میخواست بخورتش مگه نه؟
_آ...آااررههه
صدای لرزون جونگکوک اینبار بلند شد و همونطور که به سمت جیمین میومد و دستش رو میگرفت گفت
_جیمینا...بیا..بیا بریم لباسمونو عوض کنیم باید بریم پیش دکتر
_تو...تو..هم..می..میای؟
_ن..
صدای تهیونگ مانع از جواب دادنش شد
_آره میاد جیمینی...باهم میریم... و درضمن...
در حالی که دستش رو میون موهای جونگکوک تکون میداد و موهای روی پیشونیش رو عقب میداد گفت
_حق باتوئه...نرمه.
چشمکی به جونگکوک زد و عقب گرد کرد
_آماده شین...صبحونه با من...









🌊|ʜᵉ ᴍᵉˡᵗᵉᵈ ᴍʸ ʜᵉᵃʳᵗ|~[ᴠᴋᴏᴏᴋ.ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ]Where stories live. Discover now