Taehyung
فرداش، خودم از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم یه دوش حسابی بگیرم ، شنبه بود و حوصله هیچی رو نداشتم ، پس تصمیم گرفتم برم پیاده روی
تو راه رفتن به کافه، جنگکوک رو دیدم، تنها با کاپشن خاکستریش وایستاده بود و همه صورتش رو پوشونده بود تا جایی که فقط چشمای زیباش دیده میشد، صبر کن- الان گفتم چشمای زیباش؟! حالا هر چی
فهمیدم متوجه حضور من شده ، برام دست تکون داد، منم در جوابش همین کارو کردم و به سمتش رفتم
"هی گوکی، دیروز یهو ناپدید شدی، همه چی اوکیه؟" با اخم خفیفی که از سر کنجکاوی بین ابروهام نشسته بود پرسیدم
"آاا آره باید میرفتم دسشویی" توضیح داد و نگاهش رو بین صورت و لبخندم چرخوند
ما چند دقیقه حرف زدیم ولی بعد جیمین هیونگ اومد، پس من براش دست تکون دادم
"هیونگ بیا پیش منو جونگ کوک بشین" با تن صدای بلندی گفتم، دستای جونگ کوک که کمرم رو نوازش میکردن، کاری کرده بودن حواسم از همه جا و همه کس پرت شه
"چرا تنها اینجا نشستی؟"
YOU ARE READING
ᴇᴜᴘʜᴏʀɪᴀ |ᴋᴏᴏᴋᴠ
Fanfiction"وقتی گفت دوسم داره، یوفوریا رو حس کردم" وقتی تهیونگ عاشق تنها دوستش میشه angst/slice of life/tragedy